part 2

81 17 0
                                    

با دیدن اون پسر از جاش پرید و هول هولکی تعظیم کرد.

جونگ کوک که با بی خیالی لبه تخت نشسته بود با دیدن پسر پوزخندی زد و گفت:

_من گفتم ساعت 9 نیم حاضر باشه!...الان حاضری؟؟

با سردی گفت و یه سیگار روکش قهوه ای از تو جاسیگاریش دراورد و با فندک طلایی که اسم جی کی روش حک شده بود روشنش کرد...

تهیونگ که از دیدن مرد دستپاچه شده بود با لکنت گفت :

_م.. من رو ب..ببخشید قول میدم تا 10 د.. دقیقه دیگه حاضر باشم!

جونگکوک پوزخندی به ترسیدن پسر زیبای روبه روش زد و به ترقوه های خوش فرمش که از رو حوله معلوم بود خیره شد....

تهیونگ با تردید اروم گفت:

_میشه برید بیرون؟؟.. من میخوام لباس بپوشم!

جونگکوک چرخی توی اتاق زد و از کنار تهیونگ رد شد و قبل اینکه از اتاق بیرون بره با تحکم گفت:

_تا 5 دقیقه دیگه بیرون از خونه باش!

تهیونگ بعد اینکه از در بیرون رفت نفس راحتی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت...

5 دقیقه؟؟ فقط 5 دقیقه وقت داشت با خونه ی که سال ها بود توش زندگی میکرد خداحافظی کنه؟

سریع حوله اش رو از تنش دراورد و به اشکی که از چشماش اومد اهمیت نداد....

اون باید بخاطر پدرش فداکاری کنه.. پدر سال ها براش زحمت کشیده بود... نباید خودش رو ناراحت نشون میداد که پدرش عذاب وجدان بگیره!

از توی کمدش یه تیشرت سفید با شلوار جین مشکی دراورد و شروع کرد با سرعت پوشیدنش...

موهاش رو هول هولکی خشک کردم و یه شونه زد بهش..

نگاهی به اتاقش که پر پوستر و نقاشی بود کرد و ساک کوچیکش رو برداشت....

از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضش رو کنترل کنه

وارد سالن شد که دید پدرش و جونگکوک اونجان...

پدرش با دیدن تهیونگ با بغض بلند شد و پسرش رو به اغوش کشید...

تهیونگ که دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه شروع کرد بی صدا اشک ریختن...

_دلم واست تنگ میشه!

جونگ کوک با بی حوصلگی از رو مبل پاشد و به سمتشون اومد و مچ دست تهیونگ رو گرفت

_بیا بریم من کل روز رو وقت ندارم!

دوک هو به ارومی تهیونگ و از بغلش دراورد و پیشونیش رو بوسید...

جونگکوک بدون اینکه اجازه بده تهیونگ جواب پدرش رو بده مچ دستش رو به ارومی دنبال خودش کشید

قبل اینکه از در خارج بشه رو به دوک هو گفت:

_خوشحال میشم 3 روز دیگه تو عروسیمون ببینمت دوک هو!

و بدون هیچ حرف اضافی پسرک رو دنبال خودش کشید و خارج شد

بادیگاردها با دیدن رییسشون تعظیمی کردن و در عقب ماشین مشکیی رو باز کردن

جونگکوک دست تهیونگ و رها کرد و اول خودش سوار شد و به پسر اشاره کرد تا بیاد بالا.

تهیونگ با ساک کوچیک تو بغلش سوار شد و بادیگارد ها در رو بستند...

تهیونگ لبش رو گاز گرفت و از استرس دستاش روی ساک ضرب گرفت...

یعنی قرار بود چه بلایی سرش بیاد؟؟... کلی فکر و خیال تو سرش بود...

دیگه طاقت نکرد و رو به مردی که به بادیگارد اشاره کرد که راه بیوفته کرد و با صدایی لرزون گفت:

_چ.. چرا منو خواستی؟؟...

ExchangeWhere stories live. Discover now