تهیونگ با اخم کیوتی و لپای باد کرده و جوری که میخواست از همه انتقام بگیره داشت از پله ها پایین میومد...
جونگ کوک با دیدن این صحنه دلش میخواست پاشه و بره اون پسر و تو بغلش فشارش بده...
تهیونگ با چشماش تو خونه نا اشنا و بزرگ دنبال جونگ کوک میگشت...
وقتی چشماش رو از گرسنگی باز کرد توی اتاق نا اشنایی بود... اون جئون لعنتی حتی بهش وقت نداده بود صبحونه بخوره
بلاخره جونگکوک رو روی کاناپه مشکی دید و سریع به سمتش دوید و بدون هیچ پیش مقدمه ای و با اخم گفت:
_گشنمه!
وقتایی که تهیونگ گشنه اش میشد هیچ حسی براش مهم نبود.. نه خجالت نه غرور..
جونگ کوک که از لحن رک پسر خنده اش گرفته بود سمت پسر برگشت و از کاناپه بلند شد
_سلام!.. ساعت خواب؟...
درحالی که موها اشفته و توی هوا پریشون پسر رو مرتب میکرد گفت
تهیونگ تند تند پاش رو روی زمین کوبید و دوباره تکرار کرد
_گشنمههه!جئون که از لحن کیوت تهیونگ تعجب کرده بود... سعی کرد قلب قلبی شدن چشماش رو مخفی کنه...
تهیونگ با لحن مظلومش و چشمای پاپی مانندش ادامه داد
_تو صبح نزاشتی من حتی صبحونه بخورم و من الان 16 ساعته که هیچی نخوردم! شیکمم خالیه!
با انگشتش به شکمش زد و لپاش رو باد کرد
تهیونگ کم مونده بود گریه کنه... چشمای براقش پر از اشک شده بود...
جونگکوک هول کرده بود نمیدونست چیکار کنه...فقط جلوی خودش رو گرفته بود تا از کیوتی اون پسر از کونش یونیکورن و اکلیل نزنه بیرون
تهیونگ با همون لحن ادامه داد..
_خونه بابام بودم اون همش برام کلی خوراکی میگرفت و اتاقم پر از خوراکی های رنگارنگ بود! ولی ت...
ادامه حرفش با نشستن انگشت اشاره کوک رو لبش قطع شد..
_باشه باشه ... الان همه چی میدم برات حاضر کنن!
تهیونگ با ذوق بهش نگاه کرد
_واقعا؟؟؟...
جونگ کوک سرش رو به نشونه تایید تکون داد
_اصن چرا نباید بهت غذا بدم؟؟ مگه اسیر نگه داشتم؟؟
تهیونگ روی کاناپه نشست و زانوهاش رو بغل کرد و درحالی که دماغش رو بالا میکشید گفت
_اخه فکر کردم مثل تو داستانا میخوای برات مثل یه برده کار کنم و یه وعده غذایی بهم بدی با اتاق زیر شیروانی و ی....
جونگکوک دیگه تحملش تموم شد و زد زیر خنده..
تهیونگ با چشما اشک الود سرش رو بالا اورد
_چرا میخندی؟...
جونگکوک که از خنده صورتش قرمز شده بود و سعی کرد خودش رو کنترل کنه
_باورم نمیشه!... اوه خدای من...
تهیونگ اخم بامزه ای کرد
_چیه خب؟؟..
جونگکوک بزور خنده اش رو جمع کرد و مچ دست ته رو گرفت و از رو مبل بلندش کرد
_چی میخوری بگم اماده کنن برات؟؟
تهیونگ با لحن مظلومی لب زد
_هرچی؟؟
جونگکوک اروم سر تکون داد
_هرچی!
_خب من... نمیدونم.. هرچی باشه میخورم!
جونگکوک دست امگا رو گرفت و دنبال خودش به سمت اشپزخونه کشید...
_بیا بریم یچی بدم بخوری بعدش میخوام باهات صحبت کنم!...
تهیونگ همونطور که الفا اون رو دنبال خودش میکشید مل اون خونه بزرگ رو برنداز کرد...
دکوراسیون سفید و کرمی داشت و دیوارا با تابلو های گرون قیمت پر شده بود...
وارد اشپزخونه بزرگی شدند که چند تا خدمتکار درحال اماده سازی مواد اولیه غذا بودن
جونگ کوک با اخم غلیظی گفت
_همه بیرون!...
همه خدمتکارا هرچی دستشون بود رو زمین گذاشتم و بعد از تعظیمی از اشپز خونه بیرون رفتن...
جونگ کوک دست پسر رول کرد...
_بشین تا یچی بیارم بخوری!...
YOU ARE READING
Exchange
Romanceچی میشه اگه جونگکوک از اون مرد در ازای گندی که توی حمل سلاح های مهمش به یه کشور دیگه زده پسر امگای زیباش رو درخواست کنه؟؟ و با ورود اون پسر به زندگیش همه چی تغییر کنه؟؟... کاپل:kookv ژانر:اسمات_امگاورس_امپرگ_رومنس #kookv #omegavers #smut #romanc...