part 4

69 15 3
                                    

حیاط ویلاش بشدت بزرگ بود و پر از گل و درخت بود.... یه تاب سفید دونفره و کنارش میز و صندلی چیده شده بود...
از سنگچین های بین حیاط رد شد و بادیگارد ها سریعا در سفید بزرگ رو باز کردن و سرشون رو خم کردن

جونگکوک همونطور که تهیونگ تو بغلش بود وارد خونه شد...

همه خدمتکارا تعظیمی کردن...
جونگکوک بدون اهمیتی اروم از پله ها بالا رفت تا امگاش رو بیدار نکنه...

تهیونگ مثل بچه ها چسبیده بود به کوک و تکون ریزی خورد

_اوممم....

تو خواب خندید و دستش رو دو گردن کوک حلقه کرد با فکر اینکه جسمی که بغلش کرده عروسک خرسی بزرگشه...

جونگکوک تک خنده ای به امگای تو بغلش کرد و وارد اتاقش شد...

تا موقع که اتاق تهیونگ اماده میشد پسر رو تو اتاق خودش نگه میداشت...

امگا رو روی تخت بزرگ و نرمش گذاشت که تهیونگ دستش رو از رو گردنش جدا نکرد و مثل یه گربه چسبید بهش...

با تعجب به پسر زیرش خیره شد...
دستش رو سمت موهاش برد و از تو صورتش کنارشون زد...

اروم دست ظریف پسر رو از گردنش جدا کرد که پسر تو خواب اعتراضی کرد و اخم کرد

لبخندش رو سریع جمع کرد... چرا انقدر داشت با ملایمت باهاش رفتار میکرد؟

از روی پسر بلند شد و پتو رو روش کشید...
تهیونگ اخمی تو خواب کرد و پتو رو جمع کرد و تو بغلش گرفت...

کوک دوباره لبخندی به حرکت کیوت پسر زد و سیستم گرمایشی اتاق رو بالا برد تا پسرش سرما نخوره...

نزدیک پاییز بود هوا داشت رو به سردی میرفت....

بار دیگه نگاهی به امگای غرق خواب که رایحه شیرینش تو کل اتاق پیچیده بود کرد و از اتاق بیرون رفت

از پله ها پایین اومد و اخم ترسناکی که بیشتر اوغات رو چهره اش بود رو روی ابروهاش نشوند....

_لایلا!....

بلند یکی از خدمتکار های جوان رو صدا زد

دختر با استرس سریع دوید جلوی جونگکوک و تعظیم کرد

_ب.. بله قربان. چیزی نیاز داشتید؟؟

جونگکوک دستاش رو داخل جیبش برد و گفت

_امشب میخوام پدر و مادرم رو دعوت کنم... بهترین شام رو اماده کنید و خونه تمیز و مرتب باشه... خطایی اتون سر بزنه و چیزی سر جاش نباشه همتون رو میدم رِکس تیکه پاره کنه!

دختر بیچاره با ترس تایید کرد و دوباره تا کمر خم شد...

جونگکوک ادامه داد..

_پسری که اوردمش... همسر اینده منه! به بهترین نحو ازش پذیرایی میکنید و همون اندازه بهش احترام میزاید. بشنوم کسی چیزی بهش گفته من میدونم با شما!...

دختر با صدایی لرزون گفت

_چ... چشم قربان به همه اطلاع میدم

جونگکوک با دستش اشاره کرد که میتونه بره....

روی یکی از مبلای چرمی نشست و گوشیش رو دراورد و با پدرش تماس گرفت

بعد از چند ثانیه صدای گرم پدرش پشت گوشی پخش شد...

_سلام پسر بابا!... خوبی؟.

جونگکوک لبخندی زد و گفت:

_خوبم پدر... راستش میخواستم بگم امشب با مامان بیاین خونه من...

پدرش با همون صدای گرمش جواب داد

_چرا پسرم مشکلی پیش اومده؟؟..

جونگکوک در حالی که پاهاش رو روی میز دراز میکرد ادامه داد

_میخوام همسر اینده ام رو نشونتون بدم!

پدرش با تعجب گفت

_چ.. چی؟...

_همین که گفتم پدر... همسر اینده ام! کسی که خودم انتخابش کردم! و گاد اون یه امگای پسره! نه یه دختر لوس و چندش و از این خیلی خوشحالم!

با دیوونگی خندید

پدرش نفس عمیقی کشید

_ جونگی من... خودت میدونی که من همیشه به سلیقه ات احترام میزارم و هیچ مشکلی باهاش ندارم! ولی مادرت....وقتی اینو بدونه خونه رو میزاره رو سرش!

جونگکوک اخمی پشت تلفن کرد

_منم قصدم همینه! میخوام بدونه نمیتونه جای من تصمیم بگیره و خواهر زاده هرزه اش رو بندازه به من! میخوام بهش بفهمونم من خودم باید تصمیم بگیرم!

_باشه باشه.. میدونم پسرم!... اروم باش خب؟.. من با مامانت صحبت میکنم. البته که مطمعنم تا یه گلدون رو نکوبه تو سر دوتامون اروم نمیشه!

با خنده گفت و ادامه داد..

_به هرحال برات خوشحالم پسرم! امیدوارم خوشبخت بشی... آههه خدای من هنوز باورم نمیکنه جونگی کوچولوی من بزرگ شده و داره ازدواج میکنه!

جونگ کوک بعد از چند دقیقه مکالمه با پدرش گوشی رو قطع کرد و روی کاناپه دراز کشید...

همیشه از پدرش عشق و محبت میگرفت ولی مادرش همه چی رو براش منع میکرد و به جای اون تصمیم میگرفت!

و تو این یک ماه میخواست مجبورش کنه با خواهر زاده اش ازدواج کنه!

ولی جونگکوک باهاش لج کرد و یک امگای پسر غریبه رو برای ازدواج انتخاب کرده بود تا هم حرص دخت خاله هرزه اش رو در بیاره و هم به مادرش بفهمونه که نمیتونه بجاش تصمیم بگیره...

تو فکر و خیالاتش بود که دید تهیونگ با موهای پف کرده و چشمای خوابالو داشت از پله ها پایین میومد..

ExchangeWhere stories live. Discover now