⪩Part 1⪨

131 25 18
                                    

برای دیدن تیزر این داستان وارد لینک زیر بشید:

https://youtu.be/x462DqQItn0?si=0ZHIXFafbR2Cr23R

بخش اول

سال 2008

با خوردن زنگ تعطیلی مدرسه جیغ و همهمه‌ی بچه‌ها آسمون رو خراشید، مثل همیشه. این سر و صداها نشونه‌ی بلوغ و غرور جوونی‌شون بود. نشونه‌ای از خامی، چیزی که نشون می‌داد با اینکه از نظر جسمی با آدم بزرگ‌ها فرقی ندارن، اما هنوز افکار و دنیای کودکانه‌ای دارن.

میون دختر و پسرهایی که رویایی فکر می‌کردن و مثل بقیه‌ی همسن و سال‌هاشون روزهای نوجوونیشون رو پر می‌کردن، پسری به آرومی در حال قدم برداشتن بود که به جای بگو و بخند با بچه‌هایی که دورش جمع می‌شدن، ترجیح می‌داد سنگ فرش‌های خیابون رو بشماره و توی نوت‌های آهنگی که از هدفونش پخش می‌شد غرق بشه.
موقع طی کردن مسیر کوتاهی به خونه از توی شیشه‌ی پنجره‌ی ماشین به آدم‌های پیر و جوون بیرون نگاه می‌کرد و درباره‌شون داستان پردازی می‌کرد. اینکه این آدم‌ها چطور زندگیشون رو می‌گذروندن و پیرمردی که لباس‌های کهنه‌ای به تن داشت، چطور زیر بار زندگی کمر خم کرده بود. داستان‌هایی که فقط طی یک نگاه افکارش رو در بر می‌گرفتن و با پلک زدن بعدی محو می‌شدن. درست مثل افراد بیرون از اون ماشین که کم کم ناپدید می‌شدن و جای خودشون رو به جاده‌ای تنها و بی‌رنگ می‌دادن. اون جاده‌ به خونه‌ای ختم می‌شد که برای زندگی چهار نفرِ نصف و نیمه زیادی بزرگ بود، و زیادی سوت و کور.
اون کاخ اشرافی همیشه یه چیزی کم داشت، چیزی که رنگ و طراوت رو توی خودش جا داده بود و با نبودش این چنین بی‌روحی و مردگی رو به دیوارهای بلند خونه چسبونده بود.

با باز شدن در، هدفونش رو از گوشش برداشت و توی کوله پشتیش مخفی کرد. کتونی‌هاش رو از پاهاش بیرون کشید و قبل از ورود به خونه اون‌ها رو کنار در جفت کرد.
صدای مادرش، شیائو چایون، که مشغول صحبت کردن بود تا اون‌جا می‌اومد. پس مشخص بود که بانوی خونه امروز زودتر از همیشه از سرکار برگشته و دلیلی باعث شده باز تا این حد اوقاتش تلخ بشه و داد و بی‌داد راه بندازه.

اسپری خوشبوکننده دهن رو از جیب بغل کوله‌ش برداشت و دو پیس توی دهنش زد تا مطمئن بشه بوی سیگار به مشام مادرش نمی‌رسه.
روی نوک پاهاش قدم برداشت تا از جلوی سالن اصلی خونه رد بشه و به راه پله طبقه بالا برسه.
مادرش با موبایلی که به دست داشت، پشت به اون ایستاده بود، دستش رو به کمرش تکیه داده بود و حسابی شاکی بود.
"این مرد آخر منو دق میده، فکر کرده من می‌ذارم پای یه همچین بچه‌ای به خونه‌ام باز بشه؟ واقعا نمی‌فهمه خودش دوتا بچه داره که... جان، همون‌جا وایسا کارِت دارم " و درست یک قدم مونده به راه پله مادرش به سمتش برگشت و بهش امر کرد که از سر جاش تکون نخوره. چهره‌ی شیائو چایون با وجود جوونی و طراوت، همیشه همراه با اخمی بود که میون دوتا ابروش خط مینداخت و آدم‌های اطرافش رو مجبور به فرمانبرداری می‌کرد.

The white hair guy Место, где живут истории. Откройте их для себя