Damn life, part 9
Jisoo view
اطرافو نگاهی انداختم.
جمعیت زیادی قابل مشاهده بود. همه مشغول امتحان کردن خوراکی های جدید و بازی های متفاوت بودن. یه عده ام سر شرط بندی و برد و باخت داشتن همو تیکه پاره میکردن.
اکثر بچه های مدرسه رو میتونستم ببینم.
سرچرخوندم.
لیسا و رزی کنار یه پسره بودن.
لیسا نزدیک بود پسره رو بخوره اما رزی سرشو پایین انداخته بود و ریز ریز میخندید
جیمینم تازه بهمون ملحق شده بود، به یه تابلو توقف ممنوع تیکه داد بود و فارغ از دنیا آبمیوهشو سر میکشید.
در تعجب بودم که تهیونگ چرا باهاش نیست. اون دوتا همیشه چسب همن.
اهمیتی ندادم و نگاهمو به همون کسی که برام باهمه متفاوت بود دادم.
جین...
نگاه کردن بهش باعث میشد نیشم تا بنا گوش باز بشه.
دستو و پامو گم کنم و،
ضربان قلبم تا حد مرگ بالا بره.
حس میکردم وقتی نگاهش میکنم مثل توی فیلما کلی گل و بلبل دورش ظاهر میشه و یه آهنگ عاشقانه روش پلی میشه.
_جیسو شی
چقدر خوشگل بود.
_جیسو شی
تو واقعی ای یا رویا؟
_جیسو شییییی
با دادی که زد از جا پریدم و به خودم اومدم.
_حالت خوبه جیسو شی؟ ده دقیقه ای هست تکون نمیخوری از جات.
عجب ابرو ریزی شد.
دستم و پامو گم کردم و با تته پته گفتم،
_عا...چیزه...جین شی...ببخ...
_بیخیال لازم نیست چیزی رو توضیح بدی
گندش بزنن.
لبخند جذابی زد و ادامه داد،
_ما که اکیپ درست حسابی نداریم هرکدوم یه جا متفرق شدن، نظرته خودمون بریم یکم خوش بگذرونیم؟
_ما، دوتا؟
سرشو تکون داد.
خندیدم.
_ارههه
یهو دستمو گرفت و دنبال خودش کشید.
_بیا اول دارت رو امتحان کنیم، نظرته؟
تیپای دارتو دستم داد.
_اگه یکیشونو بزنی به هدف خودم بهت جایزه میدم
_چی میدی؟
_تو بزن
به صفحه دارت نگاه کردم. تیپو گرفتم اما اصلا تمرکز نداشتم.
دستام میلرزید تمام حواسم به جین بود.
_نگاش کن، مثل پیره زنا دستاش میلرزه.
_حواسمو پرت نکن جین شی
_آجوما
_هییی
_آجوما کوچولووو
داشت ریز ریز میخندید.
شیش تا تیپو انداختم و همه جا خوردن بجز صفحه دارت.
زد زیر خنده.
_وای ، آجوما رو نگاه کن ترو خدا
_هی نخند به من
خندشو جمع کرد و سمتم اومد. دستشو روش شونم انداخت.
تاحالا اینقدر بهم نزدیک نشده بود داشتم سکته میکردم.
_ببخشید آجوما اگه ناراحتت کردم.
داشتم بیهوش میشدم. نفسم بالا نمی اومد.
_ولی جایزتو داری
دستمو گرفت و دنبال خودش کشید.
_هی کجا میری.
یکم که از جمعیت بیرون اومدیم ایستاد.
برگشت سمتم.
_جیسو شی.
متعجب به کاراش نگاه کردم.
یهو مثل کسایی که قراره خواستگاری کنن جلوم زانو زد.
دستشو جلو آورد، دوتا دستاش رو هم بود.
حس میکردم الانه یکم یکم قلبم از دهنم بیرون بزنه.
آروم آروم دستاشو باز کرد.
_شکلات میخوری؟
دستشو باز کرد میون دستاش یه شکلات با روکش طلایی بود.
پوکر نگاهش کردم. یهو زد زیر خنده.
_خیلی نامردیییی
_واییی قیافت دیدن دارههههه
با خنده از جاش بلند شد.
سمتش رفتم و شکلاتو از توی دستش قاپیدم.
_فکر کردم قراره از سینگلی در بیام زدی تو ذوقم
شکلاتو باز کردم و خوردم.
خیلی خورده بود توی ذوقم ولی ناراحت نشدم.
چی میشد واقعا ازم خواستگاری میکرد ولی؟ اون موقعه خودمو میکشتم از خوشحالی.
توی فکر بودم که صدام زد.
_جیسو شی
سرچرخوندم که نگاهش کنم اما درکمال تعجب لبام به یه چیز نرم برخورد کرد. چشمام از شدت تعجب باز بود.
نفسم قطع شد.
لباش رو لبام بود.
توی کسری از ثانیه...
اون لبا...
دستشو پشت گردنم گذاشت و بوسه رو عمیق تر کرد.
آروم فاصله گرفت و با چشمای خمار نگاهم کرد.
قلبم تند تند میزد...
هجوم خون به گونه هامو حس کردم.
لبخندی روی لباش شکل گرفت...
خواست چیزی بگه که جیغ زدم و مثل دیوونه ها پا به فرار گذاشتم...
_جیسو شی.....جیسوووو...
دو پا داشتم و دوتا دیگه ام قرض گرفتم و فقط فرار کردم.
داشتم سکته میکردم.
منو بوسید...
کسی که رویام بود...
آرزوم بود...
اولش شکلات داد بهم...
و بعد بوسید...
اشک توی چشمام جمع شده بود.
سمت دستشویی ها رفتم. باید به صورتم اب میزدم که بفهمم خواب نیستم.
پریدم توی دستشویی
جلوی آینهش ایستادم و صورت خودمو باد زدم.
میخواستم دوباره اتفاقاتی که افتاده بود مرور کنم که صدای آشنایی توجهو جلب کرد.
_منم بهت گفتم ولت نمیکنم، نه الان و نه هیچ وقت دیگه
_تو منو خیلی وقت پیش از دست دادی پس این چرت و پرت هارو..
صدای جنی و تهیونگ بود
مطمئن بودم خودشونن.
صدای جیغ خفه ای بلند شد. دستمو روی دهنم گذاشتم.
خاک تو سرتون تو دستشویی دارین چیکار میکنید؟
صدای ناله های جنی رو میشنیدم
_آه، آه ، ازت ، آخ ،متنفرم
_مجبوری ،عاشقم باشی
اینایی که میشنیدم یه رابطه عادی نبود. رسماً مشخص بود داره بهش تجاوز میکنه
_تمومش کن ،آخ ،درد دارم
صدای گریه جنی بلند شد که بد دستاش میکوبید به دیواره های دستشویی
باید چیکار میکردم؟
واکنشی نشون میدادم؟
نه...
فقط و فقط از دستشویی بیرون زدم
و با جین روبه رو شدم که متعجب بهم خیره شده بود
_چیزی شده؟ رنگت انگار پریده
نمیدونستم چیزی که دیدم روبازگو کنم یا نه
جنی واقعا به کمک احتیاج داشت اما من از چی میترسیدم ، چرا جلوی تهیونگ رو نگرفتم
_جیسووو
باید برمیگشتم داخل؟
_جیسویااااا
ولی چرا جرعت این کارو ندارم ؟
نفهمیدم کی جین به سمتم اومده بود و شونه هام رو گرفته بودو تکونم میداد
_دارم نگرانت میشم حالت خوبه؟
تازه به خودم اومدم و سریع گفتم
_حالم زیاد خوب نیست میخوام برم خونه
_هر جور مایلی ،من میبرمت
با سر تایید کردم و هر دو از جشنواره خارج شدیم
_______
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐦𝐧 𝐥𝐢𝐟𝐞 ͭ ⷶ ͤ ᷠ ᷠ ͥ ͤ
Fanfiction✯" حسادت، دروغ، خشم، کینه، لجاجت و حتی شهوت، مشکلاتی که یه سری نوجوون بی فکر با تجربه کم باهاش دست و پنج نرم میکنن و این "زندگی لعنتی" عه که تصمیم میگیره اونا رو با این همه مشکل به کجا برسونه. آیا اونا میتونن از حسادت بقیه به دور باشن؟ یا از دروغ د...