پا روی پاش انداخت و بیحوصله گفت:
- حالا هم اگه کارت تمام شده ممنون میشم بری، چون حس میکنم به عطر جدیدت حساسیت دارم؛ خیلی زننده است.چشمهای سیما گرد و سرخ شدن. با عصبانیت تنهای بهم زد از خونه خارج شد. چرا باید به من تنه بزنه؟
سریع لیوان آبی برای جونگکوک بردم و دستش دادم. شاید اونقدرها که فکر میکردم رابطهشون خوب نبوده.
آهی کشید و بدون اینکه آب رو بخوره اون رو روی سر خودش خالی کرد.
روی مبل دراز کشید و من کنارش نشستم. اخمی کرد و گفت:
- امیدوارم یه روز مادرم دست از سرم برداره و کاری نکنه که بیشتر از سیما متنفر نشم.سوالی نگاهش کردم و اون گفت:
- دختر خالمه. احتمالا مادرم قول ازدواج با من رو بهش داده. ترسناکه.ناخداگاه خندیدم و گفتم:
- همچین آدمهایی زیادن. نباید خودت رو بخاطرش
عصبی کنی. روی چیزهای خوب تمرکز کن.ابرو بالا بالا انداخت و نگاهش سر تا پام رو کنکاش کرد.
- چیزهای خوب؟ مثلا کون تو؟چشم غرهای رفتم و خواستم بلند شم که کمرم رو توی دستهاش گرفت.
- قراره فعلا بین دستهای من باشی تهیونگ شی.
توی این چند روز داشت کرهای حرف زدن رو از نو به خودش یادآوری میکرد؛ چون فهمیده بودم کرهایه و بهش گفته بودم یه استاد تاریخ باید به تاریخ خودش هم نگاه کنه و لعنت، لهجهای داشت که میتونستم براش بمیرم.
دستش رو روی هر دو رونم گذاشت و با فشار آوردن بهشون من رو به خودش چسبوند و به سمت اتاق راه افتاد. یه فکت از جونگکوک! اون از رابطه توی هرجایی جز تخت متنفره.
با انداختنم روی تخت بخاطر دیشب کمی کمرم درد گرفت اما زیاد نبود.
دست به سینه شد و با حالتی دستوری گفت:
- دستا بالا!با خندهای سطحی اما حالی خراب دستهام رو بالا بردم و اون سمتم اومد تا پیراهنم رو از تنم دربیاره. خندید و گفت:
- اوپس، لباست دکمه داره!و سریع مشغول باز کردن دکمههای لباسم شد و اون رو از تنم درآورد. کاش یه بار کار به سکس ختم نشه.
****
وقتی برای دومینبار کاندوم رو گره زد و گوشهای انداخت، بالاخره دراز کشید و با لطف به خودش و خودم تصمیم گرفت تا استراحت کنیم. بیش از حد گرسنه بودم اما نای نفس کشیدن هم نداشتم.
بوسهای روی لبهام نشوند و باعث شد بخوام دوباره نفس بکشم.
کمی که حالم جا اومد، با شک نگاهش کردم و گفتم:
- میخوام یه چیزی بگم جونگکوک.کامل به سمتم برگشت. با شک لبم رو لیسیدم و گفتم:
- گفتی از سکس با آدمهای مختلف خستهای و قراره یه نفرو برای ادامهی زندگیت انتخاب کنی.کمی خیرهم شد. با نگاه کردن بهم به چی میخواست برسه؟
درنهایت فقط سری به تایید تکون داد که باعث شد بخوام ادامه بدم:
- یه چیزی مثل همسر درسته؟ یه پارتنر موندگار...
رفتار پارتنرها با هم چطوره؟
YOU ARE READING
Me Or Me | KookV - Vmin
Fanfictionفصل یک پایان یافته؛ فصل دو روزهای جمعه درحال آپ تهیونگ بخاطر مشکلات خانوادگی به انگلیس مهاجرت میکنه. اون نیاز داره برای بهتر کردن زندگیش، با موفقیت مدرک تحصیلی خودش رو بگیره ولی هیچ چیز اونطور که میخواد پیش نمیره. چی میشه اگه استاد جذاب و کرهای...