Damn life ,part 10
Lisa view
عصبی قدمامو تند تر کردم و خودمو به خراب شده مد نظرم رسوندم. نمیتونستم دیگه تحمل کنم، باید یه جوری این بازی رو تموم میکردم.
محکم در خونه رو کوبیدم،
چیز نگذشت و تهیونگ خودشو به در رسوند و درو باز کرد. عصبی از جلوی در هولش دادم و وارد خونش شدم. با صدای بلند شروع کردم به غر زدن،
_هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی کیم تهیونگ؟!
ابرو هاشو بالا داد،
_چی شده باز صداتو انداختی رو سرت؟
_فکر میکنم ما یه قراری با هم داشتیم
خندید،
_چه قراری من، که یادم نمیاد!
از این فیلم بازی کردنش متنفر بودم، با اینطور رفتار میخواست به چی برسه؟
یقه لباسشو گرفتم و کشیدم
_با جنی دیروز چیکار کردی ؟ مگه قرار نبود فقط بترسونیش؟
یقشو ول کردم
این چند وقت به اندازه کافی حرص خورده بودم
_چیکار کردی که هم خودت و هم جنی امروز مدرسه نیومدین ؟
قیافه تغییر کرد، انگار که ناراحت شده باشه یا همچین چیزی اما خیلی زود حفظ ظاهر کرد.
_هیچی،فقط خودمو بهش ثابت کردم
خندیدم
_ثابت کردی ؟ جدی میگی ؟
بلند تر خندیدم ،خنده هایی که از روی عصبانیت و نفرت بود
_تو بهش ثابت کردی احمقی و خب اونم فهمید و حالا تو بغل جونگکوکه
با پشت دست مشت محکمی به دیوار زد که باعث شد از جا بپرم. صداشو بالا برد،
_فکر میکنی من خیلی خوشحالم از این بابت؟
صداشو بالا تر برد و ادامه داد.
_من تلاش خودمو کردم ولی کسی که کم کاری کرد تو بود لیسا، تووو... د اخه میمردی زود تر پیش قدم شی و مخ اون جونگکوک عوضی رو بزنی؟
_الان اونی که نتونسته هیچ غلطی بکنه تویی ، تو حتی عرضه نداشتی جنی رو پیش خودت نگهداری ،بعد مقصر منم ؟
_اصلا تو میفهمی م....
هنوز حرفشو نزده بود که با جمله( خفه شید) کسی کلامشو قطع کرد. اون صدا متعلق به جیمین بود.
سر چرخوندم و به جیمینی که با موهای آشفته داشت از روی کاناپه بلند میشد نگاه کردم. با سیگار بین لباش و زیر سیگاری توی دستاش ستمون اومد. با لحن آشفته تر از قیافش گفت،
_فاصله بینتون ده اینچه لازم نیست اینقدر داد بزنید
عصبی غر زدم،
_تو چی میگی دیگه ؟ هاااا؟ من به اندازه کافی اعصابم خورده فقط منتظرم پاچه یکیو بگیرم پس ساکت باش
با دست محکم کوبید پشت گردنم و با لحن عجیب غریب خنده داری گفت،
_خفه شو، سگی مگه میخوای پاچه بگیری؟
عقب رفت و روی مبل نشست و ادامه داد،
_به نظرم شما دوتا به یه مغز متفکر احتیاج دارید، چون خیلی اسکلین از پس هیچ کاری بر نمیاین
تهیونگ بهش پرید،
_تو که خیلی باهوشی بگو ببینم کدوم کوه رو فتح کردی
چشمامو توی حدقه چرخوندم.
همش بحث های الکی
_لازمه بگم وضع هممون یکیه و هیچ کدوممون هیچ گوهی نخوردیم ؟
در ادامه حرفم گفت
_اینجوری که شما دوتا دارین پیش میرین هیچکدومتون به اونی که میخواین نمیرسین
_تو ایده ای بهتری داری جناب ؟
جیمین لبخند شیطانی زد،
_من یه نقشه دارم فقط احتیاج دارم که بازیگرای ماهری باشین
اون لبخند روی لباش نشون میداد که قراره به حرفش گوش بدیم و بعدش هممون باهم بگا بریم!
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐦𝐧 𝐥𝐢𝐟𝐞 ͭ ⷶ ͤ ᷠ ᷠ ͥ ͤ
Fanfiction✯" حسادت، دروغ، خشم، کینه، لجاجت و حتی شهوت، مشکلاتی که یه سری نوجوون بی فکر با تجربه کم باهاش دست و پنج نرم میکنن و این "زندگی لعنتی" عه که تصمیم میگیره اونا رو با این همه مشکل به کجا برسونه. آیا اونا میتونن از حسادت بقیه به دور باشن؟ یا از دروغ د...