فلک در سیاهچاله مرگ فرو رفته بود. سکوتی سنگین فضای اطراف را در آغوش گرفته و تنها نوری ضعیف و زرد رنگ حاکم بود.
چراغهای خودرو خاموش شد و مردی با هیبتی تاریک، گام به بیرون برداشت.
بیابان بود یا جنگل؟
سر چرخاند و مقابل خانهای ایستاد. خانه سپید رنگ او را به جلو کشید و او چون هربار، وارد آن مکان نسبتاً بزرگ شد. نگاهش را در اطراف گرداند و صدایش در فضا پیچید:جان: عزیزم؟ من برگشتم!
پالتوی مشکی رنگش را که درآورد، صدای قدمهایی موجب بلند کردن سرش شد. سپس با نمایان شدن آن شخص لبخند بر لبانش جای گرفت، چرا که معشوقش نیز لبخندی به درخشندگی خورشید بر لب داشت.
ییبو: کارت موفقیتآمیز بود؟
پیش از پاسخ جلو رفتند و یکدیگر را در آغوش کشیدند. جان نوازشی تقدیم موهای تیره معشوقش کرد و بوسهای کوچک بر پیشانی صافش نشاند.
جان: برای هفته آینده یه سفر دو روزه برامون تدارک دیدن.
ییبو دست بلند کرد و تار مویی از جان را که چون مزاحمی بر پیشانیاش افتاده بود، به عقب راند و سپس تک ابرویی بالا انداخته حالت سوالی بر چهره نشاند.
ییبو: سفر به کجا؟!
جان پوزخندی زد و به طرف کاناپههای کرم رنگ حرکت کرد: نوشیدنیم رو بیاری بهت میگم!
بر کاناپه لم داد و لحظهای بعد، لیوان خنک مقابلش بر میز قرار گرفت. لبخندی زد و به جلو خم شده آن را برداشت. ییبو در کنارش جای گرفت و خیره بر نیمرخش، در سکوت به انتظار پاسخی که میخواست ماند.
جان قلوپی از مایع انرژیزا نوشید و دیده بسته آن را با لذت قورت داد. سپس لیوان شیشهای را در جای سابق بازگرداند و با لبخند نگاهش را به معشوقش دوخت. دو دستش را از یکدیگر گشود:جان: اول بیا اینجا.
و ییبو مشتاق خود را در میان بازوانش جای داد. از آن فاصله درون دیدگان یکدیگر خیره ماندند و جان دست بلند کرده گونه لطیف معشوق را نوازش نمود.
جان: قراره برم کره. همراهم میای؟
لبخند بر لبان قلبی شکل ییبو عمیقتر شد و او نیز دست بلند کرده بر گردن جان کشید.
ییبو: اگه من باهات بیام پس کی مواظب اینجا باشه؟
جان سر جلو برد و دیده برهم نهاده دمی عمیق از عطر خوش محبوبش گرفت.
جان: یعنی میخوای پیشنهادمو رد کنی؟
ییبو هر دو دستش را به دور کمر جان حلقه کرد و آهسته سخن گفت: تو نظر دیگهای داری؟ میدونی که نمیتونم اینجا رو ترک کنم.
خونسردی و آرامشی که هر لحظه در وجودش بود، حالات جان را نیز به آسودگی مینشاند. یکسالی از ازدواجشان میگذشت و ییبو از خانه خارج نشده بود. جان هیچگاه در خود ندید که دلیلش را جویا شود، و بدین سبب او را بیچون و چرا در تصمیماتش همراهی مینمود.
آن شب در سکوت سپری شد و همزمان با ورود پادشاه فلک، دیدگان جان از یکدیگر فاصله گرفت. وی بیآنکه معشوق را بیدار کند از تخت برخاست و به سرویس رفت. سپس راهش را به مقصد آشپزخانه پیش گرفت. ابتدا برای خود نوشیدنی انرژیزای همیشگی را درست نمود و نوشید، سپس مشغول آشپزی شد.
لحظاتی گذشت.
عطر خوش غذا سرتاسر خانه را فرا گرفته بود. صدای قدمهایی شنید و لبخند بر لب سر به سمت عامل چرخاند.
YOU ARE READING
𝙨𝙢𝙞𝙡𝙚
FanfictionSmile (in the night) لبخند Zhan top, Psychology, Romance "_توی این دو روز که نیستی خونه بدون تو خیلی خالیه." "+جناب شیائو جرم سنگینی رو علیه اقتصاد کشور انجام دادن و معافیت حتی برای یک روز ممکن نیست!" "کامل شده"