T̶w̶o̶

65 16 2
                                    


3rd pov

تو بغل گرمی فرو رفت.
دختر گونه کسی که بغل کرده بودو بوسید.
"دلم برات تنگ شده بود اونی"

به سمت زن مسن رفت و تو بغل کشیدش.
"چقد دلم برای بوت تنگ شده بود"

پسرک کت مادرشو کشید و پرسید
"این خانما کین؟"
زن دستی به سر پسرش کشید.

"به نظرت این خانما شبیه منن؟"
پسر سری تکون داد.

"عزیزم ایشون مامانبزرگته ، مادر من و این خانمم خالته"
پسر با خجالت سلام کرد ، اخه اولین بار بود که خانواده مادرشو میدید.

مادربزرگش روی زانو هاش نشست و دستاشو باز کرد و به پسرک فهموند که بیاد بغلش. قدم های ارومی به سمت مادربزرگش برداشت و بغلش کرد.
"عزیزم!" مادربزرگش داشت گریه میکرد و این باعث تعجب و وحشت پسر شد.
گونه های مادربزرگشو گرفت و اشکاشو پاک کرد.
"گریه نکن"

دختر به سمت مادرش رفت و بلندش کرد.
"بیاین بریم خونه ، اینجا یکم سرده"

یهو صدای دختر جوون تر در اومد.
"هی بچه! نمیخوای به خالت سلام بدی؟"
پسرک با تخسی گفت "نه" و شروع به دویدن کرد.

"ندو عزیزم میخوری زمین!"

خاله پسر به سمتش دوید و اونو تو بغلش گرفت.

"اخلاقت درست مثل مامانته"

"اتفاقا کپ خودته"

پسرک بوسه ای روی گونه خالش گذاشت.
دختر خندید و موهای پسرو به هم ریخت.

"بیاین بریم دیگه"
به سمت ماشین رفتن.

"بزار من برونم. خیلی وقته که تو شهر خودم رانندگی نکردم" سوییچو گرفت و وارد ماشین شد.

مادرش کنارش نشسته بود و خواهر و پسرش پشت نشسته بودن و باهم بازی میکردن.

خوشحال بود که پسرش با خانوادش زود اخت گرفته بود.

نگاهی به مادرش کرد و لبخند زد.
تو این چند سال که پیشش نبود پیر شده بود.
اهی کشید و ماشینو روشن کرد.

بعد از حدود نیم ساعت به خونه رسیدن.

'دلم برای بودن کنار خانوادم تنگ شده بود'
نفس عمیقی کشید.
'دلم برای اینجا تنگ شده بود'

<5 ماه بعد>

"برنامه امروز؟" بدون نگاه کردن از منشیش پرسید.

"ساعت 12 یه جلسه با سرمایه گذار جدید دارین و شب هم به مهمونی شرکت OZ دعوت شدین ، ساعت 7 شروع میشه تا ساعت 12 شب"

"فقط همین؟"

منشی سرشو تکون داد. "بله"

"خوبه. مرخصی ، میتونی بری خونه"

"واقعا؟ خیلی ممنونم" تعظیم کرد و خارج شد.

در زده شد و خواهرش نمایان شد.
"چرا اینجایی؟"

"قرداد هایی که میخواستیو تنظیم کردم"
پوشرو روی میز گذاشت و نشست.

بعد از چک کردن قرارداد ها زیر لب تشکر کرد.

"امشب به یک مهمونی دعوتم و میخوام که توام بیای. بالاخره تو معاون من تو این شرکتی و باید به همه معرفیت کنم"

"باشه. اتفاقا دلم یه مهمونی توپ میخواست"

"متاسفم که ناامیدت میکنم چون باید هنوزم دلت یه مهمونی توپ بخواد. این مهمونی عملا خسته کننده ترین مهمونی خواهد بود که تاحالا رفتی"

دختر کوچک تر دستاشو به هم کوبید.
"از این بهتر نمیشه"
و هردو شروع به خندیدن کردن.

"بیا بریم ، الاناست که جلسه شروع بشه و بعدش نهار مهمون منی"

"تو بهترینی"

"میدونم"

بعد از اتمام جلسه تصمیم گرفتن که تو یه رستوران خصوصی میز رزرو کنن.
(رستوران خصوصی یعنی رستورانی که فقط افراد پولدار و عضو کلوپ های خاص میتونن به اونجا برن)

"سفارش بده"

"برا توام؟"

"اره"

"سوپ استخوان گاو ، دوکبوکی ، بیبیمباپ"

"چیز دیگه ای میل ندارین خانم؟"

"نه ممنون"

"خب از خودت بگو ، میدونی چند وقته باهم غذا نخوردیمو حرف نزدیم؟!"

"خیلی وقته. این روزا زیاد درباره رابطم میپرسیدی بزار اول اینو بهت بگم. حدود 1 سال پیش به هم زدیم"

"چرا؟ تا جایی که من یادمه شماها خیلی همو دوس داشتین!!"

دختر کوچکتر اهی کشید و گفت "شاید از سمت من اینطوری بود اما از سمت اونو نمیدونم!"

"چیشد که کات کردین؟"

"وقتی داشت خیانت میکرد دیدمش....
کاش اون موقع بودی اونی!" اشکاش شروع به ریختن کرد.
اونیش به سمتش رفت و بغلش کرد.

"قلبم شکست اونی ، خودتم میدونی که چقد دوسش داشتم ، چقد بهش اعتماد داشتم اما
اون یه کاری کرد که از خودم بدم بیاد"

"ببخشید عزیزم ، دیگه اینجام. قول میدم دیگه
هیچ جا نمیرم ، تا اخرش پشتتم نمیزارم کسی
بهت چپ نگاه کنه"

'میدونم باهات چیکار کنم. یه کاری میکنم به پای خواهرم بیوفتی. حیف اون همه مدت!'

از عصبانیت دندوناشو روی هم فشار میداد و
موهای خواهرشو نوازش میکرد.

.
.
.
.
.
.
.

اولاش یکم خسته کنندس ولی درست میشه

ووت و کامنت فراموش نشه



.

To już koniec opublikowanych części.

⏰ Ostatnio Aktualizowane: Oct 08 ⏰

Dodaj to dzieło do Biblioteki, aby dostawać powiadomienia o nowych częściach!

Who are you?Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz