O̶n̶e̶

115 23 16
                                    


3rd pov

"دخترم چطوره؟"

"همه چیز عالیه اما من به یه چیز شک داشتم پس ازشون یک ازمایش گرفتم .... تبریک میگم دخترتون بارداره" لبخندی زد و ادامه داد
"این واقعا یک معجزست که تو همچین شرایطی بچه زنده مونده و از همه مهمتر سالمه. باید خیلی مواظب دخترتون و همچنین بچه باشید"
بعد از گفتن این حرف ها دکتر از پدر و مادر
بیمارش دور شد.

"باید بچرو بندازه"

"معلوم هست داری چی میگی؟ اون بچه نوه ی توعه ، بچه دخترته!!"

"لیسا جز اون ادم کثیف با کسی رابطه نداشته پس بچه ماله اونه ، من نمسخوام یه نوه از اون داشته باشم" با تموم شدن حرفش به سمت اتاق دکتر رفت.

در زد و بعد از شنیدن 'بفرمایید' از سمت دکتر وارد شد.

"چی باعث شده بیاین اینجا خانم مانوبان؟"

"اون بچه نباید به دنیا بیاد"

"اوه... وضعیت دخترون الان مناسب نیست خانم. این کار ممکنه باعث مرگ دخترتون بشه!!"

دندوناشو روی هم فشار داد.
نباید همچین خون کثیفی تو خانوادش پیدا میشد

از اتاق اومد بیرون.

باور اینکه دخترش همچین کاری کرده براش سخته و اینکه بچه از کسیه که بیشترین تنفرو نسبت بهش داره قضیه رو بدتر میکرد.

<5 سال بعد>

"میخوام هفته دیگه شعبه سئول شرکتمونو افتتاح کنم"

"چه خوب. موفق باشی عزیزم"

"لباساتو جمع کنم توام بیا. میخوام چند ماهی اونجا بمونیم که هم من به اونجا نظارت کنم هم حال و هوامون عوض بشه ، چطوره؟" همونطور که حرف میزد ، پیشونی همسرشو بوسید.

"عالیه. دلم برای هالمونی خیلی تنگ شده"

"دل منم براش تنگ شده"

و ناگهان نفس های دختر کناریش نامنظم شد.

"عزیزم خوبی؟" همسرشو تکون داد اما جوابی دریافت نکرد.
به سرعت تو بغلش گرفتو به سمت در رفت.

"دادا!"

"همینجا بمون باشه؟"
پسر با تعجب سرشو تکون داد.
........

"متاسفم اما همسرتونو از دست دادیم"
نه نه امکان نداشت.
"نههههههه" به سمت اتاقی که همسرش توش بود رفت.

"عزیزم بلند شو ،خواهش میکنم.  من بهت نیاز دارم پسرمون بهت نیاز داره ، ترکم نکن" اشک روی گونه هاش میریخت.

نمیتونست باور کنه کسی که 3 سال از زندگیش رو باهاش گذرونده بود ، الان دیگه پیشش نیست.
بعد اون چجوری باید زندگی میکرد؟
چجوری پسرشونو بزرگ میکرد؟
........

"کجایی؟"

"دادا" با توجه به صداش باید تو اتاقش باشه.

"اومدم عزیزم"

"اینارو میخوام ببرم" به اسباب بازی هایی که تو دستش بود نگاه کرد. اینارو همسرش برای پسرشون خریده بود. اشکاشو پس زد و به پسر کوچیک روبروش لبخند زد.

"باشه عزیزم. بیا اول لباساتو جمع کنیم"

بعد از جمع کردن لباسا و وسایل خونه ، از باربری اومدن و وسایلشونو بردن.

'این خونه برام خاطره های شیرین زیادی داشت اما تلخ ترینش هم اینجا بود. دیگه نمیتونم اینجا باشم. هر جای این خونه تورو یادم میاره و من از خودم متنفرم که نتونستم کاری برات بکنم'
قطره اشک سمجی که از گوشه چشمش چکیده بود رو پاک کرد و از خونه خارج شد.

تو دو ماه گذشته زندگی براش مثل جهنم بود.
نمیتونست به پسر بچش توضیح بده که مادرش کجا رفته ، نمیتونست نیاز های پسرشو بر طرف کنه و حتی نمیتونست خودشو جمع و جور کنه پس تصمیم گرفت که از این شهر بره. درست مثل حرفی که به همسرش زده بود اما اینبار برای همیشه!

گوشیشو برداشت و با کسی تماس گرفت.


"دارم برمیگردم"

.
.
.
.
.
.
.
.

به به فیک جدید بالاخره اپ شد

پارت های ابتدایی کوتاهن
ولی بعدا درست میشه

امیدوارم که از این فیک نهایت لذتو ببرین
و حمایتتونو ازم دریغ نکنین


<3

Who are you?Onde histórias criam vida. Descubra agora