Eps1

35 6 0
                                    

*ساعت ۱۱:۳۰صبح‌
جیمین pov........
غرق در خواب بودم که ناگهان با صدایه بمی توی خوابم مواجه شدم !،وقتی صدا واضح تر شد فهمیدم خاله اما است که داره فریاددد میزنه!.....
خ.ا : جیمیننننننننن پاشو پاشو پسرم!
ج.ن :اما تور خداا بزار یه کم دیگه بخوام
خ.ا: صد بار بهت گفتم اما صدام نکن پاشو ببینم
هنوز خوابیدی! باید بری داعه گو، امروز روز اول دانشگاهته ، یادت که نرفته!

بدون اهمیت به حرف خالم پتو رو روی سرم کشیدم و با لحن کسلی گفتم: نه نمیخوام برم، از اون دانشگاه خوشم نمیاد!، من میخواستم برم اکسفرد.....

آکسفرد یکی از دانشگاهای معروف آمریکا است ، و خاله اما یا بهتر بگیم دایه اما ، دایه جیمین هست و موقعی که مادر جیمین سر زایمان مرد، اما یک سال بعدش پیش جیمین امد و اون بزرگ کرد، و یه جورایی اما جیمین پسر خودش میدونه.

خ.ا : بهت میگم پاشوووو~~

اما با یه لحن عصبی رسما داد زد و جیمین که دید اما عصبانیه و وضعیت خوب نیست ، پاشد و با چشمای پف

خ.ا : زود بیا پایین ،و یه لباس ساده بپوش نه اون لباسای

با بی حوصلگی یه بله کش دارگفتم و رفتم سمت کمدم
ج.ن: یه لباس ساده بپوش، اخه چه فرقی داره!؟ ایییی خدااا از اون دانشگاه متنفرممم، اههه........

ج.ن: وای اما نمیدونی چه قدر گشنمه!

خ.ا:اما نههههه!خاله اما! دست نزن میسوزی .....
............

جیمین غرق نگاه کردن به اون غذا های خوش رنگ و لعاب بود که ناگهان چشمش به ساک افتاد .
ج.ن: خاله اما بازم که این ساک برام انتخاب کردی ، آههههههه ......نمیخوام!

خ.ا: چه قدر نق میزنی! من با این پسر نق نقو
چیکار کنم هانننن؟! بابات اون ساک برداشته همین مونده بود اونم این برات براداشت!
ج.ن اره باش همش همین بگین! بابا که همش پی کار خودش، بهترینا برای خودشه، منم که کلا برا هیچ کس مهم نیستم!.

با این حرفم ناگهان حس کردم دستای یکی روی صورتم آمد و نوازشم کرد.
خ.ا: پسرم ناراحت نباش باباتم داره برای تو این کارها رو
میکنه!
ج.ن: اگر این طور بود میزاشت برم اکسفرد...!
خ.ا: حالا بیا این ساندویچ بگیر و تو راه بخور، اون جا
هر دفعه بهت سر میزنم.!
با این حرف اما جیمین رفت سمتش و محکم بغلش کرد و گفت : باشهههه.....تو خاله اما خودمی .
............
در حین رفتن جیمین، اما قطره اشکی از گوشه چشمش
جاری شد، هرچی نباشه پسرش دیگه مرد شده بود و داشت دانشگاه میرفت .
یه پورش مشکی کنار وردی عمارت پدر جیمین منتظر  ایستاده بود  و یه بادیگارد ازش امد  بیرون، و در را برای جیمین باز کرد ، جیمین که اصلا حوصله هیچ کدومشون نداشت  تا خود دانشگاه سرش زیر بود و  آهنگ گوش میداد تا یکم حداقل این طوری خودش رو اروم کنه!.
بعد یک ربع نشستن  توی ماشین بالاخره به محلی که نمیخواست برسه، رسید!.

ℂ𝕣𝕦𝕖𝕝 𝕒𝕟𝕘𝕖𝕝Where stories live. Discover now