Part 21

12 4 0
                                    

امروز به طرز عجیبی خسته کننده بود و نمیتونست به چیزی جز تختش فکر کنه!
با خستگی چشماشو مالید و به سمت اتاق مشترکش با جونگین رفت و روی تخت افتاد و همین که بدنش با تخت برخورد کرد آهی از روی لذت کشید:آهههه وای خیلی خوب و خنکه گاد!
کمی توی همون حلت موند و بعد از اون فرم مدرسش اونو از روی تختش بلندش کرد
یه هودی مشکی رنگ پوشید و از اونجایی که حوصله شلوار پوشیدن نداشت به لباس زیرش افاقه کرد...هیچ کس که قرار نبود بیاد نه؟
تازشم اون پتو داشت!مشکلی براش پیش نمیومد
دوباره روی تختش افتاد و با فکر کردن به اتفاقات امروزش لبخند کمرنگی زد و چشماش در کسری از ثانیه گرم شد...

Chan POV:

با قفل کردن سالن موسیقی به سمت دفترش حرکت کرد اتفاقات امروز روی اعصابش بدجور تاثیر گذاشته و و مسببش کسی نبود جز اون توله ببر...
Flash back:

چانگبین چند روزی میشد که چانو کلا نادیده گرفته انگار که شخصی به اسم کریستوفر وجود نداره!
و این مرد بزرگ تر رو ناراحت می‌کرد حالا اینها به کنار چرا سر کلاس موسیقی باید یه پسر غریبه باهاش لاس بزنه و حتی اونو لمس کنه؟
و بد تر از همه چانگبین با یه لبخند کوچولو جواب تمام لمساشو میده...
و همین کریستوفر جوان رو خیلی ناراحت میکنه
ولی ای کاش ای کاش فقط خودشون تنها بودن تا حسابی از خجالت پسر کوچیک تر دربیاد اسم این حس چی بود؟حس حسادت؟ یا حس خودخواهی هر چی بود کلید این حس ها در کنار اسم شخصی به نام چانگبین فعال میشد...
البته که جیسونگ بار ها و بارها تاکید کرده این حس اسمش عشقه...یه حالتی مثل حس دوشت داشتن بود...اما چانگبین دانش آموزش بود...گرچه پسر بزرگ تر دلش چند ساله که برای چانگبین رفته از اون موقعی که پسر رو برای نجات از میرور دیده بود جرقه ای توی قلبش باعث روشن شدن آتشی از جنس عشق بود!

به هر حال چانگبین الان با اون پسر تازه وارد حسابی گرم گرفته بود و لرزش دستای چان از عصبانیت روی کلاوه های پیانو نشان دهنده ی آتش خشم کریستوفر نسبت به این موضوع بود هرچند که همه ی اعضای توی کلاس متوجه شدند مدیرشون امروز یه چیزیش هست وگرنه سابقه نداشت اون اینقدر عصبی بشه که به قصد شکستن کلاوه ها رو با انگشتاش بکوبه!
به هر حال به هر نوعی که شده بود کریستوفر خودش رو آروم کرد تا پایان کلاس...البته چاره ای جز این کارم نداشت!

.........................................................

به محض اینکه پسر چشماشو باز کرد متوجه ی تاریک بودن بیش از حد هوا شد و وقتی به ساعت نگاه کرد عقربه ها نیمه شب رو هم رد کرده بودند
و پسر به شدت گرسنش شده بود پس سمت آشپزخونه ی آکادمی رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کنه که با یه ظرف پر از کیک که روش سلفون کشیده شده بود مواجه شد
با ذوق سمت ظرف رفت و با برداشت اون لایه ی پلاستیکی با خوشحالی کیک ها رو توی دهنش جا میداد و از مزه ی شگفت انگیزش اومی از لذت کشید...
اما خب اون کیک ها هم بی دلیل اونجا نبودن شاید با یه برنامه ی قبلی؟!

....................................................
سلاممممممم
سلاامممممم
کام بک دادم
یک ماه از سال گذشته و گس وات تا ناموس درس میدناااا یعنیااااا واییییییییییی خستم واقعا اگه یکی گفت هنرستان راحته یکی بزنین تو دهنش و ...‌بله مثل چی آزمون کار میخوان البته رشتمونم رشته سختیه حیحی دیگه رشتمون فرقی با رشته های نظری نداره...حالا حدس بزنین رشته ی رایترتون چیه
البته گفتم قبلا یا نه؟
ولی خب به هر حال .‌‌‌...بگین ببینم!.اوکی بایییییییییییی:)))))))))
بیگ هاگگگگگگگگگگگگگگگگگ*
راستی این پارت به نظرتون وایب چه آهنگی میده؟
وایبی براش نیافتم حقیقتا..‌آهنگ هایم ته کشیده اند
هعی خستمه راستش اولشم دو دل بودم آپ کنم یا نه چون...خستم بود ولی بازم گفتم نه بزار آپ کنم و آره دیگه خلاصه اینجوری شد و اینکه ببخشید اگه دیر شد و از این جور داستانا ...
وای تعداد کلماتشو برم قشنگ یه عدد رند 666💀

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: a day ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ParanormalAcademy/2chan Where stories live. Discover now