Part 1

22 7 8
                                    

﴿کره شمالی سال ۱۳۹۶﴾
‹kim Taehyung›

چهره اش سرد بود، مثل برف.
با نگاه های بی حس و بی روحش به مردم خیره شده بود.
کره شمالی و قوانینش به شدت مزخرف بود، همون‌طور که فکرش رو میکرد.

نگاهش رو به رئیس جمهور، که در حال سخنرانی بود داد، دوست داشت در همین لحظه اون مرد رو بگیره و با سیم های اطراف خفه کنه.

جاسوس بودن اونقدرا هم که فکر میکرد کار راحتی نبود، خصوصا وقتی بحث کره شمالی وسط بود.
نمیتونست بفهمه چجوری اون احمق ها اون رو به عنوان یک بادیگارد استخدام کردن، در حالی که حتی به سختی میشناختنش.

لب پایینش رو وارد دهنش کرد و شروع به گاز گرفتن لبش کرد، عصبی بود، ذهنش مدام به سمت به درک فاسد کردن اون مرد احمق کشیده میشد، میتونست بگه هفته اول کاریش مزخرف ترین لحظاتی بود که گذرونده بود‌.

بلاخره صدا قطع شد و خبر از تموم شدن سخنرانی های بی فایده میداد.
نفسی از روی راحتی کشید، و پشت سر رئیس جمهور راه افتاد، در حالی که از بین خبرنگار ها می‌گذشت مشت هاش رو گره کرد، تموم تلاشش رو میکرد تا اون مشت هارو توی صورت اون آدم های دیوونه نکوبه.

به سمت ماشین رفت و در ماشین رو برای کیم جونگ-اون باز کرد، پوزخند کوچیکی زد، حتی اسمش هم مسخره بود، پشت سر سه بادیگارد دیگه که بعد از رئیس جمهور وارد ماشین شدن وارد شد و روی صندلی نشست‌.

نگاهش رو به چهره مرد داد، فکر میکرد اگر مرد الان توی سیرک کار میکرد معروف تر و موفق تر بود، به علاوه کار و چهره اش باهم هم خوانی داشتن‌.

دست هاش رو که روی شلوارش بود مشت کرد و به بیرون خیره شد، آرزو میکرد کاش زودتر این کابوس تموم میشد و به کشور خودش برمیگشت.

﴿کاخ رئیس جمهور﴾
‹Kim Jungkook›

مقابل آیینه اتاقش ایستاده بود، به چهره بی روح و رنگش خیره شده بود، پسر یک فرد مشهور و پولدار بودن حس خوبی داشت؟...از نظر اون این حرف مزخرف بود.

از آیینه فاصله گرفت و از دور به خودش نگاه کرد، حرف ها توی سرش یکی پس از دیگری اکو میشد، قلبش تند میزد و فکش رو بهم می‌فشرد.
سرش رو به آرامی پایین انداخت و قطره اشکی از صورتش روی زمین ریخت، آغوش مادرش رو میخواست، حالا، مادری که چند سال خاکسترش رو داخل کوزه شیشه ای داخل اتاقش نگه داشته بود، مادری که نبودش به شدت توی اون کاخ حس میشد.

زانو هاش شل شد و روی زمین زانو زد، صورتش رو بین دست هاش گرفت و بی اختیار گریه میکرد، از سیاست متنفر بود، از جنگ متنفر بود، از دشمنی، پدرش، و هر چیزی که به مرگ مادرش مربوط میشد متنفر بود.

حالا در نبود مادرش تنها چیزی که داشت لبخند روی لبش بود، که به اجبار پدرش روی صورتش می‌نشست و هیچ رنگی از شادی و عشق در قلبش نبود. وجودش تیره شده بود، تموم دیدش از دنیا تیره شده بود.

ISERUS|VKOOKWhere stories live. Discover now