توی راه رو ها قدم میزد، تک تک نقاط کاخ رو با چشم هاش اسکن میکرد و تمومش رو به خاطر میسپرد.
میدونست کارش قرار نبود راحت باشه، و به احتمال زیاد به مرگش ختم میشد.
به سمت پذیرایی رفت و اول از همه، نگاهش به سمت اون پسر رفت.
کنار در ایستاد و به رو به رو خیره شد، نگاهش به سمت محافظی رفت که پشت سر پسر ایستاده بود.
با دیدن حالت جدی اون مرد، اون هم درحالی که کنار پسر کیم ایستاده بود، میشد حدس زد که محافظ اون بچست.
زبونش رو توی گونه اش فرو برد و به مقابلش خیره شد.
تا زمانی که اون مرد به عنوان محافظ کنار اون پسر بود نمیتونست کاری انجام بده، پس باید هر طور شده از شر اون لعنتی خلاص میشد.نیاز به یک موقعیت داشت، کشتن اون مرد و صحنه سازی به این که این اتفاق تنها یک خودکشی بوده؟.
سنگینی نگاه اون محافظ رو روی خودش حس میکرد، به آرامی برگشت و به چشم های مرد خیره شد.
اخطار، و عصبی بودن رو به راحتی میتونست پشت اون نگاه های خنثی ببینه.
حالا میفهمید چرا هیچکس به اون پسر نزدیک نمیشد، یا فقط در حد چند کلمه حرف میزد.
تا وقتی اون محافظ اون پسر بود کسی جرعت نگاه کردن به اون پسر رو نداشت.نگاهش رو گرفت و پوزخند ریزی گوشه لبش نشست.
این چیزی نبود که اون بخواد نسبت بهش حس ترس و تردید داشته باشه، امشب کارش رو تموم میکرد.بعد از تموم شدن صبحانه، پشت سر رئیس جمهور راه افتاد.
نگاهش رو به سمت پسر و محافظش چرخوند، که به سمت اتاق ها میرفتن.با وارد شدن رئیس جمهور به اتاقش و رفتن بقیه محافظ ها، به سمت راه رو قدم برداشت.
پشت دیوار ایستاد و نگاهی به محافظ انداخت که پسر رو به سمت اتاقش هدایت میکرد.﴾Kim Jungkook﴿
وارد اتاق شد و روی تخت نشست، نگاهش رو به محافظ داد که پشت سرش وارد اتاق شد و در رو بست.
_واقعا نمیتونم وارد کتابخونه بشم؟
محافظ به سمت جونگ کوک برگشت، آستین هاش رو بالا داد و روی صندلی مقابل میز مطالعه نشست.
_کنجکاوی شمارو برای وارد شدن به اون مکان درک میکنم قربان... اما همونطور که گفتم کسی جز پدرتون حق ورود به اونجا رو ندارن.
نفسش رو با بی حوصلگی بیرون داد، نگاهش رو از پنجره به بیرون داد و جواب داد.
_سرگرمی دیگه ای برام نمونده... احساس میکنم بهترین راه چاره مرگه.
محافظ جوابی نداد، و به پسر که به بیرون نگاه میکرد خیره شد.
نگاهی به ساعتش انداخت، از روی صندلی بلند شد و بعد از درست کردن کتش به سمت در رفت، قبل از بیرون رفتن نگاهی به جونگ کوک انداخت و در آخر از اتاق خارج شد.
YOU ARE READING
ISERUS|VKOOK
Fanfiction﴿زمستان سال ۱۳۹۶-کره شمالی﴾ بین مرز، اسلحه رو روی سر مرد گرفت و با چشم های پر از اشک بهش خیره شد. تهیونگ نگاهی به پسر انداخت و زمزمه کرد. _قسم میخورم...بعد از لب های تو هیچ چیز دیگه ای برای کم کردن درد من وجود نداشت. اشک های روی گونه هاش رو پاک کرد...