با ضربه آخر کمربندی که روی بدنم فرود اومد جیغ کشیدم خسته شده بودم دیگه بسم بود مامان دیگه ازم متنفر شده بود خیلی زیاد چرا من که کاری نکردم
مرگ مِی که تقصیر من نبود
فلش بک
دست خواهر کوچیکش می رو گرفتن و باهم به سمت
بستنی فروشی رفتن بستنی سفارش داد نشست کنار می با لذت به چهره زیبای خواهرش نگاه کرد
بعد از حساب کردن به سمت خونه حرکت کردند
پدرش سهام دار یه شرکت بود و وضع مالی متوسطی
داشتن میخواست از خیابون رد بشه که می با دیدین
بادکنک و پشمک اونطرف خیابون با ذوق دست
جیمین و ول کرد و رفت اما ماشین با سرعت زیادی بهش برخورد کرد با ترس سریع به سمت می قدم برداشت تا به بیمارستان رسیدن خبر فوت می همه رو
شوکه کرد
پایان فلش بک
صبح شده بود و لباسای مدرسه رو پوشید و بی سرو صدا به سمت کالج راه افتاد
به صحبت های آقای لی گوش داد کلاس هاش تموم شده بود پس به سمت بیرون راه افتاد با دیدن ماشین مادرش و مادرش که به سمت دفتر میرفت پشت سرش راه افتاد مادرش روبه آقای هان کرد و گفت
آقای هان اومدم پرونده جیمین و بگیرم دیگه درس نمیخونه
شوکه به مامانش نگاه انداخت یعنی چی که نباید دیگه درس میخوند
بعد از تحویل گرفتن پروندش از مدرسه با بغض سوار ماشین مادرش شد رو به مامانش کرد و گفت را پروندمو گرفتی دیگه نمیذاری درسم بخونم مادرش رو به جیمین کرد و گفت یگه لازم نیست درس بخونی وقتی داری ازدواج میکنی
با بهت نگاهی به مامانش انداخت رسیدن مادرش نگاهی بهش انداخت و گفت برو بالا الان یکی میاد آماده ت کنه درست رفتار میکنی فهمیدی؟
باسری پایین افتاده چشمی گفت و به سمت اتاقش راه افتاد دوش کوتاهی گرفت و میکاپ آرتیست اومد
بعد از آماده شدن به سمت پایین راه افتاد
با دیدن مردی مشکی پوش و قد بلند که نشسته بود
سلام بلندی کرد و مرد با دیدنش نیشخندی زد و فقط سری تکون داد با بی حوصلگی به سمت مادرش رفت و کنارش نشست
پدر جیمین رو به مرد کرد و گفت ما حرف هامونو زدیم میتونی جیمین و همین امشب ببری شوکه به سمت پدرش برگشت گفت یعنی چی من جایی نمیرم
مرد پوزخندی زد و گفت دست خودت نیست وسایلت رو جمع کن زودتر بریم
پدر جیمین نگاهی به مرد انداخت و گفت فقط باید اون پول رو برامون بعد بردن جیمین بزنی تا بلیط بگیریم
یونگی روبه پدر جیمین کرد و گفت به افرادم میگم برات بیارن
جیمین فورا میخواست فرار کنه که مرد از پشت لباسش گرفت. و گفت کجا بیبی؟
لباسای جیمین و فردا براش بفرستید ما الان میریم
و پسر رو روی شونه هاش انداخت و و به سمت ماشین راه افتاد
جیمین و روی صندلی شاگرد گزاشت و کمربندشم بست
و راه افتاد از همون روز اولی که اون پسر و دیده بود
دنبالش بود حتی افرادش رو هم گذاشته بود تا مراقب اون پسر تخس و کیوت باشن
وقتی وضعیت زندگیش و فهمید از فرصت استفاده کرد و به پدر جیمین پول داد تا برن آمریکا و جیمین و بدن به اون