⁴-ᵈᵒᵘᵇᵗ

44 17 6
                                    


به موبایلش که برای بار چهارم زنگ می‌خورد نگاه کرد. نمی‌فهمید داره چیکار می‌کنه. چرا برای جواب دادن تعلل می‌کرد؟ نباید خرابش می‌کرد. نباید رابطه‌ی چند ساله‌شون رو بهم می‌ریخت. اما دست خودش نبود. سوکجین رو مثل قبل نمی‌دید. با اینکه می‌دونست سوکجین، کارهایی که اون مردک می‌گفت رو به هیچ‌وجه انجام نداده و نمی‌ده؛ اما باز هم نمی‌تونست مثل قبل باشه و این خودش رو بیشتر از همه کلافه می‌کرد. فقط می‌خواست سوکجین هرچه زودتر از ژاپن برگرده تا شاید اوضاع تهیونگ اینطور بهتر بشه و بتونه افکارش رو درست کنه.
پـوفی کشید و تماس رو وصل کرد.

تهیونگ: الو؟
سوکجین: کجایی تو؟ چند بار زنگ زدم جواب ندادی.
تهیونگ: شرمنده خواب بودم؛ تازه بیدار شدم.
سوکجین: هـوم حتما امروز سرت شلوغ بوده آره؟
تهیونگ: آره یجورایی شلوغ بودیم. صبح که رفتیم برای ضبط دو ساعت پیش برگشتیم.
سوکجین: لطفا مراقب خودت باش تهیونگ. خیلی به خودت سخت نگیر که دوباره مریض بشی خب؟ حتما هم غذات رو بخور و بخواب.
تهیونگ: نگران نباش حواسم هست. توام مراقب خودت باش. اونجا الان هوا سرده نه؟ وقتی می‌ری بیرون خوب لباس بپوش.
سوکجین: من که خوبم. می‌دونی که چقدر هوای سرد رو دوست دارم؟!
تهیونگ: آره چون می‌دونم دارم می‌گم مراقب باش.
سوکجین: هستم. نگران نباش. خب من باید برم عزیزم مراقب خودت باش.
تهیونگ: توام همینطور.

تماس رو قطع کرد و دوباره روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.
چرا سوکجین هیچ تغییری نکرده بود؟
چرا مثل همیشه بود؟
چرا حرف‌های اون عوضی انقدر روش تاثیر گذاشته بود؟
کلافه دستی توی موهاش کشید و نشست.
برای دور کردن افکارش، موبایلش رو برداشت تا گشتی توی فضای مجازی بزنه.
پست‌هایی از فن‌ها و چندتایی ادیت دید. تا اینکه چشمش به مقاله‌ای که درمورد سوکجین بود، خورد. بلافاصله بازش کرد و شروع به خوندن کرد. از منبع معتبری نبود و مطمئن بود دوباره چرت و پرت جدیدی درموردش گفتن؛ و همینطور هم بود. در مورد دیده شدن سوکجین و یکی از بازیگران زن، در ژاپن بود.
هر چقدر هم که تردید داشت، هنوز عقلش رو از دست نداده بود که همچین چیزی رو باور کنه. اینجور شایعات برای سوکجین عادی شده بود.
همیشه وقتی فعالیتش زیاد می‌شد و هم سریال جدید داشت و هم فعالیت گروهشون زیاد بود؛ این شایعات به اوج خودش می‌رسید.

با وارد شدن جیمین به اتاق، از فکر بیرون اومد و بهش نگاه کرد.
جیمین ابرویی بالا انداخت و گفت:

_چیه؟ چرا اینجوری نگام می‌کنی؟
تهیونگ: چجوری نگاه می‌کنم؟ تو یهو اومدی اینجا داری گیر می‌دی.
_چون یکی دو روزه عوض شدی. خبریه؟ اتفاقی افتاده؟
تهیونگ: نه! چرا چرت می‌گی؟ کارتو بگو.
_این تویی که داری چرت می‌گی. من تو رو می‌شناسم.

نفس عمیقی کشید و با اخم نگاهش کرد.

تهیونگ: جیـمین!
جیمین: اصلا هرچی. مرتیکه بداخلاق! فقط برای دوست‌پسرش خوش‌اخلاقه.
تهیونگ: جیمین!!

با چشم‌های گرد شده جلو اومد و گفت:

_نکنه کات کردی؟
تهیونگ: چی داری می‌گی؟ معلومه که نه.
_هـوف خیالم راحت شد. پاشو بیا یونگی هیونگ شام درست کرده. دیر بیای بهت نمی‌رسه.

بعد از تایید تهیونگ با سر؛ از اتاق بیرون رفت و دوباره تهیونگ رو با افکارش تنها گذاشت.
انقد مشخص بود حالش بده که جیمین هم فهمیده بود؟
اصلا برای چی حالش بد بود؟
به چه دلیلی فاکی‌ای انقدر داشت خودش رو اذیت می‌کرد؟
حرف‌های اون عوضی؟
خنده دار بود. چرا باید چرت و پرت‌های اون رو باور می‌کرد؟

پـوفی کشید و بلند شد. خواست به طرف در بره که چشمش به قاب عکسی که روی میز بود، خورد.
عکس خودش و سوکجین بود. زمانی که هر دو مجریه یک شو بودند.
به طرفش رفت و قاب عکس رو برداشت.
خیلی وقت نبود که این عکس رو داشت. چند وقت پیش اتفاقی این عکس دیده بود، که یکی از فن‌ها پست کرده و گفته بود دوستی بینشون خیلی قشنگه. یادآوری اون روز و حال خوبی که این عکس داشت؛ باعث شده بود اون رو جایی بگذاره که همیشه جلوی چشم باشه.
با لبخندی که متوجه شکل گرفتنش نشده بود، به عکس نگاه کرد. هر دو درحال خندیدن بودند و حالشون خوب بود. اون دوران واقعا حالشون خوب بود. اوایل رابطشون بود و مثل الان سر هر چیز بیخود هیت نمی‌گرفتند. اون برنامه یکی از محدود برنامه‌هایی بود که لبخندی که داشت؛ واقعی بود. برای همین بود که خاطره‌ی خوشی براش بود و می‌خواست هر روز یادآوریش کنه.
حتی الان هم دیدن و یادآوری اون روز، حالش رو خوب کرده بود و لبخند روی لب‌هاش آورده بود.
امیدوار بود سوکجین هم مثل خودش با دیدن عکس‌هاشون لبخند بزنه. به یادش باشه. دلیلش رو نمی‌فهمید ولی حس می‌کرد سوکجین مثل قبل به یادش نیست. با اینکه این خود تهیونگ بود که تماس‌های سوکجین رو جواب نمی‌داد و به صفحه موبایل خیره بود. حتی توی این چند روز، چند بار بهش دروغ گفته بود.
باید هر چه زودتر این حس‌های احمقانه رو از خودش دور می‌کرد.
اگر این کار رو می‌کرد رابطه‌ی قشنگشون خراب نمی‌شد.

*******

به روم نیارین کمه😔
جبران میکنم.

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Nov 13 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

𝚅𝙴𝚁𝙸𝚃𝚈( ˡᵒᵛᵉ ᵐᵉ ᴬᵍᴬᶤᶰ )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora