روزنامه°

66 19 28
                                    

"این هم از این"
مرد روزنامه فروش تمام پک های روزنامه رو بر روی پیشخوان هتل گذاشت و برای پاک کردن قطره های عرق، پشت دستش رو به پیشانیش کشید.

در همین حين تهیونگ از قسمت کافه ی هتل بیرون آمد و برای تصویه حساب روبروی میز ایستاد، همینطور که کیف پولش رو بیرون میکشید نگاهش به اولین خبر چاپ شده بر روی روزنامه افتاد.

"دانشگاه دانکوک دو روز دیگر تأسیس می‌شود!"

پول رو بر روی میز گذاشت؛ لبخندی به روزنامه فروش مبهوت شده از دیدن خواننده ی مورد علاقش اونم در این نزدیکی زد و از هتل خارج شد.
پس تمام هوچی‌گری های فرمانده صرفا برای بنایی بود که تا دو روز دیگه افتتاح میشد؟ چه بچگانه.

کلاه سفید رنگش رو مرتب کرد و با اقتدار همیشگی شروع به راه رفتن کرد، دو روز دیگه حتما باید در مراسم افتتاحیه ی دانشگاه شرکت میکرد.
اصلا مگر میشد از کیم تهیونگ تقاضای حضور نکنن؟

با همین خیال ها راهش رو به سمت عمارت پدریش کج کرد و به محض رسیدن با شهردارِ سئول مواجه شد.
حدس هاش درست از آب دراومده بودند! البته که شهردار برای دعوتش به مراسم پا به عمارتشان گذاشته بود.

گائول: بالاخره اومدی پسرم!

شهردار بلافاصله پس از اینکه پسر روبرویش قرار گرفت دستش رو به سمت او دراز کرد و تهیونگ هم با اکراه به مرد میانسال دست داد.

ته: خوش اومدین جناب جانگ.

گائول: ممنونم کیمِ کوچک! ترانه ی جدیدت رو همین چند دقیقه ی پیش گوش میدادم، باید بگم که طبق معمول یک اثر هنری خلق کردی!

خنده ی آروم و دلربایی سر داد، به آرومی سرش رو تکون داد و اینطور موافقتش رو به رخ کشید.

ته: لطف دارین.

پدرش کنار شهردار ایستاده بود و او هم با افتخار به پسرکش نگاه می‌کرد، فرزندش خیلی زود پیشرفت کرده بود و موجب سر بلندیش شده بود.

گائول: عزیزم، عزیزم؛ فکر کنم بدونی که دانشگاه دانکوک دو روز دیگه افتتاح میشه! خوشحالم کن و با ترانه ی جدیدت به دیوارهاش روح ببخش.

اشراف‌زاده برای چند ثانیه در سکوت به الفای میانسال خیره شد، به زبان ساده مرد روبروش چندش بود. هم سن پدرش بود و باز هم نگاهش انقدر تیز بود.

ته: متاسفانه فکر نمی‌کنم بتونم حضور داشته باشم.

دروغ گفت، صرفا میخواست به شهردار یادآوری کنه او در حال صحبت با بزرگترین ستاره ی جاز هستش و همین دعوت خشک و خالی کاری از پیش نمی‌بره!

همین هم کافی بود تا صورت مرد در هم بره و نگاه پرسشگرانه‌اش رو به امگا بندازه، پسر اشراف‌زاده همین حالا درخواست یکی از سخاوتمند ترین بزرگ مرد ها رو رد کرده بود؟
کلاه مردانه اش رو از سرش برداشت و اينطور ناراحتیش رو به رخ امگا و پدرش کشید.

آهـو°Where stories live. Discover now