بازار°

58 16 0
                                    


آب دهانش رو به آرومی قورت داد و صاف شد، سعی کرد به خودش مسلط باشه. در هر صورت کار بدی نمی‌کرد!
سمت مرد چرخید و دست به سینه شد.

ته: چه گستاخ!

تکیه اش رو به کمد داد و انگشتش رو به موهاش رسوند، خیره به چشمای خنثی مرد گفت:

ته: لباس میخوام.

فرمانده یک تای ابروش رو بالا داد و نگاهش رو به انگشتای بازیگوش پسر داد.

کوک: لباسی که بهت بخوره ندارم.

ته: منم میدونم ندارین، یکی از لباسای خودتونو میخوام.

مرد چشماش رو برای ثانیه ای از شدت خستگی بست و بعد مجدد باز کرد

کوک: اندازت نیست.

تهیونگ چشماش رو از سر نارضایتی تنگ کرد و بالاخره به جدا کردن انگشتش از موهاش رضایت داد تا دست به سینه بشه.

ته: خب؟! مثلا تنگ میشه بدین من بپوشم؟

فرمانده خسته تر از این بود که بخواد پرحرفی های پسر رو تحمل کنه، از روی تخت بلند شد و به سمت کمد رفت. با باز کردن یکی از کشو ها تی‌شرت ساده و مشکی رنگی رو درآورد و مقابل تهیونگ گرفت.

کوک: بپوش.

به آرومی لباس رو از دست الفا کشید و چشمکی نصارش کرد.

ته: خسیس بازی نداشتش که.

چرخید تا از اتاق بیرون بره، بیشتر از چند قدم برنداشته بود که حرف مرد باعث شد سر جاش بايسته.

کوک: فردا باید بری مدرسه.

آخرین چیزی که نیاز داشت بشنوه قطعا همین بود، اشراف‌زاده هیچوقت تو درساش مشکلی نداشت ولی هیچوقت هم نمیتونست با بچه های اونجا کنار بیاد، سنین بالا تر رو ترجیح میداد‌.
علاوه بر اون، به خوبی قول شهردار مبنی بر برگزار نشدن مدارس فردای روز افتتاحیه رو به یاد داشت
پس برگشت و رو به مرد گفت:

ته: چی؟ قرار بود فردا تعطیل باشه!

فرمانده همچنان با همون نگاه سرد که رگه هایی از خستگی به آسونی درش دیده می‌شد نگاهش میکرد.

کوک: وزیر به تو گفت تعطیلش میکنه؟

ته: خود شهردار شخصا بهم گفتن روز بعد مراسم رو بخاطر حضورم تعطیل میکنن.

از سر خستگی تکیه اش رو به کمد داد، پسر همیشه انقدر وراج و احمق بود؟

کوک: روز بعد مراسم میشد امروز.

تهیونگ چند بار پشت سر هم پلک زد، گیج شده بود. انگار این بی‌خوابی بالاخره اثراتش رو نشون میداد.

کوک: صبح میبرمت خونتون وسایلتو جمع کنی بعدم میری مدرسه.

نچ آرومی کرد، هر طور بود نمیخواست به مدرسه بره. خسته تر از این بود که به همین چند ساعت خواب راضی بشه.
بعد این همه بی‌خوابی و غمی که تحمل میکرد کمِ کم باید تا ساعت دوازده ظهر میخوابید.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 6 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

آهـو°Where stories live. Discover now