پارت 9

54 22 53
                                    

کف دستهایش را به یکدیگر چسباند تا ارزوی تولد کند . دهمین تولدی بود که در این خانه میگذراند و جان کنارش نبود. شمع روی کیک عدد بیست و دو را نشان میداد .
لحظه ای از خودش پرسید در این سن چه دستاوردهایی داشته؟
بنظر حرفهای منطقی که جان دائما در پیامها ، ویدیو کالها و حتی حضورهایش میزد ، روی طرز فکرش تاثیر گذاشته ست.

ییبو در این سن حتی پس انداز کافی ندارد. همیشه هر چه خواسته با کوچکترین اشاره ای برایش خریداری شده بود پس نیازی نگه داشتن پول زیاد نداشت.
اما همه ی هم سن و سال هایش انقدر وابسته والدینشان هستند؟
دوماه پیش یکی از دخترانی که در دبیرستان همکلاسی بودند برای مراسم ازدواج دعوتش کرده بود و ییبو با تعداد نسبتا زیادی از دوستان مدرسه ش ملاقات کرد.

تعدادی از آنها مستقل از والدینشان و تعدادی با دوست دختر ها و دوست پسرهایشان زندگی میکردند و تعداد زیادی سوار ماشینی میشدند که با پول خودشان خریده بودند.
ییبو هم سوار یک هاوال شاسی بلند میراند اما آن را هم پارسال از پدر ومادرش هدیه گرفته است.
احساس میکرد واقعا همانطور که جان همیشه میگوید آزاد نیست.
همه چیز دارد اما فقط با حضور خانم و آقای شیائو!
اگر همین الان بخواهد از خانه بیرون بزند جز یک ماشین چیزی ندارد. میتواند در یک اتلیه عکاسی کار گیر بیاورد؟

×ییبو به چی فکر میکنی؟ فوت کن.
صدای بابا از فکرهایش خارجش کرد . لبخند اجباری کجی زد.
+ببخشید ذهنم درگیر شد..
مامان سری تکان داد.
××زودباش میخوایم کادو تولدتو بدیم پسرم.

چطور میتوانست این دو نفر را ناراحت و غمگین ببیند؟ آنها همه چیز برای ییبو فراهم کرده بودند صرف نظر از اینکه فرزند واقعیشان نیست او را بیشتر از هرچیزی دوست داشتند و کمکش کردند ترومای مرگ والدینش به مرور درمان شود.
با این وجود ییبو حق ندارد چیزی برای خودش بخواهد؟
چیزی مانند پسرشان را..؟

لبهایش را غنچه کرد اما قبل از فوت کردن شمع زنگ خانه به صدا درامد. اقای شیائو گفت.
×بزار من میبینم کیه.
با چند قدم به در رسید و به محض گشودن در سر و صدای موسیقی در خانه پیچید . تعدادی دختر با لباسهای پرنسسی و تعدادی پسر با کت و شلوار ، همگی با تم سبز و مشکی که مورد علاقه ییبو بود داخل خزیدند.
خیلی زود در هال شروع به رقص کردند و ثانیه ای بعد جان داخل امد.
لبهای ییبو با حیرت فاصله گرفت.

او کیک بزرگی را روی میز چرخدار به جلو هل داد و موسیقی تند جایش را به اهنگ تولد داد. حتی خانم و اقای شیائو هم شوکه بودند.
چند ثانیه زمان نیاز بود تا ییبو تحلیل کند این رویا نیست و حقیقت دارد!
اولین تولدی بود که جان هم در آن حضور داشت. اهنگ تولد به پایان رسید و گروه رقص از کنار مبل تا جلوی میز به دو صف مقابل ایستادند و به ییبو اشاره کردند جلو برود.

همه چیز از تصور ییبو لاکچری تر بود و با خجالت از میانشان رد شد. کاغذهای رنگی براق از همه طرف روی سر و صورتش میریخت تا بالاخره روبروی جان ایستاد.
_بو دی!
+جان گا! چرا اومدی؟
_بخاطر تو اومدم .. تولدت مبارک!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 2 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Don't Be Grateful _ YizhanWhere stories live. Discover now