chapter 15

712 80 19
                                    

داستان از نگاه سوفیا
بعد از اینکه غذا رو خوردیم من تشکر کردم و طبق معمول اون میگفت که نمیشنوه و مجبورم میکرد چند بار تشکر کنم...
اون پول غذا رو حساب کرد و به اصرار های من که میگفتم من حساب کنم توجهی نکرد اون میگفت که به اندازه ای پول داره که میتونه تا آخر عمرش بدون کار کردن زندگی کنه (پول براش مثل علف خرسه -__-)

بعد از اینکه از رستوران بیرون اومدیم ساعت چهار بود و دست من سه تا ساک سنگین بود.
داستان از نگاه لوک
نمیدونم چرا اما یه حس رضایت تو خودم حس میکنم اما این باعث نمیشه که چیزی تغییر کنه...
_هی من درباره گذشته ام بهت گفتم اما تو چیزی بهم نگفتی؟

اون اینا رو گفت راستش من تاحالا درباره گذشتم با کسی صحبت نکردم و فقط دوستام دربارش خیلی خوب میدونن اونم چون از بچگی باهام بزرگ شدن و دوست ندارم به کسی جز اونا بگم.

_هی حالت خوبه؟
اون وقتی دید تو فکر فرو رفتم اینا رو گفت و دستش رو گرفت جلوی صورتم.
_نظرت درباره شهربازی چیه؟
نمیدونم این فکر احمقانه یهو از کجا اومد تو ذهنم؟
داستان از نگاه زین
صبح با یه درد تو بدنم بیدار شدم لعنتی باورم نمیشه من تمام شب رو تو پارک خوابیدم؟ مثل این بی خانمان ها شدم لعنتی اما چیکار میشد کرد؟ من با اون هرزه یه جا نمیمونم حتی اگه بمیرم
اما باید حداقل به خونه برگردم تا وسایلمو بردارم
وقتی برگشتم خونه اون خونه نبود و خب خداروشکر!
زود ساکمو برداشتم و از خونه زدم بیرون ای لعنتی مجبورم این دو هفته رو تو هتل بمونم.
رفتم تو بهترین هتل پاریس یه اتاق گرفتم و خداروشکر این دو هفته با آرامش میگذره...
داستان از نگاه سوفیا
اون گفت بریم کجا؟ شهربازی؟ درست شنیدم؟
_خب...شهربازی چجور جاییه؟؟
_نگو که تا حالا نرفتی؟
_خب راستش اصلا نمیدونم چی هست؟
_واقعا؟ فکر نمیکردم آدمی وجود داشته باشه که ندونه شهربازی کجاست...خب چجوری بگم؟ میریم میفهمی.
اون حالش خوبه؟ به نفعشه یه جور بار برای بازی با دخترا نباشه چون اون موقع من میدونم باید چیکار کنم!

اون یه آژانس گرفت و آدرس یه جایی رو گفت.
اون چجوری این جاها رو اینقدر خوب بلده؟؟!
در ضمن یادم نره که اون با راننده به فرانسوی صحبت کرد!
_هی تو چند تا زبون بلدی؟
اون یه پوزخند زد و گفت:
_چی باعث شد همچین سوال احمقانه ای بپرسی؟خب من فعلا به پنج زبون مسلطم اما زبون های دیگه ای هم بلدم اما به صورت نصفه و روشون مسلط نیستم...

واقعا؟ اون داره شوخی میکنه؟
_چجوری پنج تا زبون یاد گرفتی؟
_خب من به خاطر کارم مجبور بودم به کشور های مختلف تو شعبه های مختلف برم و اینجوری یاد گرفتم.
_واقعا؟ تو کارم میکنی؟
_معلومه
اون خیلی جدی گفت.
_چطور؟
_خب راستش فکر کردم از اون پسر لوسایی که پدرو مادرش نذاشتن حتی از خونه بیرون بره مبادا بازی کنه و دستش خون بیاد.
اون فقط یه پوزخند زد و دیگه هیچی نگفت و تموم راه اون پوزخند مسخره رو لباش بود.

over than love(L.H & Z.M)Where stories live. Discover now