chapter 30

701 89 28
                                    

داستان از نگاه سوفیا
از دانشگاه متنفرم،از همه استادا متنفرم،بعد از اینکه استاد گفت هفته بعد امتحان داریم من حسابی دیوونه شدم! این درسیه که ازش نفرت دارم و استادش هم مدام امتحان میگیره!
من کی اینجوری شدم؟
بالاخره استاد با گفتن آخر هفته خوبی داشته باشین از کلاس خارج شد و همه یه نفس راحت کشیدن!
بعضی از دخترا با دوست پسراشون از کلاس خارج میشدن و من هراز گاهی نگاه میکردم اما اهمیت نمیدادم...
لوک بعد از اتفاق امروز صبح دیگه باهام حرف نزد و فقط با راننده اش تا دانشگاه اومدیم و تو راه هم فقط سکوت بینمون بود!
اون چشه؟ یهو چی شد؟؟ یعنی چون بهش اجازه ندادم که باهام بخوابه این کارا رو میکنه؟؟

از افکارم در اومدم وقتی صداشو شنیدم...
_بیرون منتظرتم...زود بیا.
بدون فکر کردن دنبالش رفتم و اون به سمت در دانشگاه حرکت کرد و بعد از اینکه از دانشگاه خارج شدیم هیچی بهش نگفتم اما همین که برسیم خونه شروع میکنم و ازش میپرسم دلیل این رفتار مسخره چیه!

سوار ماشین شخصی شدیم و راننده برای اطمینان از لوک پرسید " خونه میرید؟"
اون با جدیت و خلاصه گفت "بله."

تو راه هیچ کس حرف نمیزد و جو خیلی سنگین بود...

همین که رسیدیم خونه میخواستم شروع کنم به گفتن و جنجال به پا کردن اما با دیدن قیافه درهم لوک منصرف شدم.
انگار هرکدوم از ما منتظر بود تا اول اون یکی شروع کنه...
دیگه طاقت نیاوردم و همه قدرتمو جمع کردم و گفتم:
_لوک...دلیل این رفتارهای مسخره چیه؟؟
بدون توجه به حرف من کیف دانشگاهشو انداخت رو مبل و پشت به من داشت دکمه های پیرهنشو باز میکرد...اون همیشه وسط خونه این کارو میکنه؟؟
_کدوم رفتارا؟؟
_از دیشب تا حالا...یه جوری شدی، با من مثل قبل رفتار نمیکنی...
اون یه پوزخند زد و هیچی نمیگفت...اون چرا اینجوری رفتار میکنه؟

دیگه هردومون خوب میدونیم که من هرزمان که احساساتی میشم لوکاس صداش میکنم اما این اخیرا با اینکه از همیشه احساساتی تر بودم مجبور بودم لوک صداش کنم تا اون چیزی نفهمه...اما فکر کنم ناشی تر از این حرفام، یعنی اون واقعا به این چیزا دقت میکنه؟ یا فقط من اینجوریم؟؟؟

_لوک من با توعم، این دیگه چه رفتار مسخره ایه؟؟

اعتراف میکنم که دلم برای اون لوک قبلی تنگ شده.
اون دیشب داشت راجب قشنگی چشمام بهم میگفت ولی الان حتی بهشون نگاه هم نمیکنه...

اون بازم بی توجه به من به کارش ادامه داد و پیرهنشو کامل از تنش در آورد و برگشت سمتم اما بازم تو چشمام نگاه نمیکرد...
_لوک؟
اون فاصله اش رو باهام حفظ کرده بود و جلوتر نمیومد.
_لوک تو چته؟
_چیزی نیست.
اما من میدونم یه چیزی هست!اون به سمت اتاقش تو طبقه بالا رفت، کم نیاوردم و دنبالش راه افتادم...من باید بدونم مشکل اون چیه؟

over than love(L.H & Z.M)Where stories live. Discover now