chapter 43

645 80 46
                                    

داستان از نگاه لوک
سوفیا دویید سمتم و محکم بغلم کرد.
با اینکه اون لحظه تو شوک بودم ولی بعد از یه روز سخت این تنها چیزی بود که خوشایند بود...

آروم دستمو لای موهاش کشیدم و نوازششون میکردم...
_چرا اینقدر دیر کردی؟گفته بودی زود میای، فکر کردم که...فکر کردم که...
سوفیا اینا رو در حالی که سرشو بلند کرده بود با نگاه کردن به چشمام گفت.

حرفشو قطع کردم و لبامو محکم گذاشتم رو لباش...چرا من دلم براش تنگ میشه در صورتی که اون همینجاست؟!

اون چشماشو دوخت روی پلاستیک توی دستم و فوری رفت عقب و گفت:
_اینا چین؟تو...تو مشکل خاصی داری؟؟قبلا هم تو پاریس دیده بودم که دارو مصرف میکردی...
دستمو پشت گردنم کشیدم و گفتم:
_نه،البته که نه...من فقط...فقط کم خونی دارم و برا اون دارو میخورم.

نمیدونم چرا گفتم کم خونی اما تو اون لحظه چیزی به ذهنم نمیرسید...

دوباره لبامو گذاشتم رو لباش و اون بعد از چند ثانیه گفت:
_نهار حاضره، بیا بریم بخوریم...
یه اخم بزرگ کردم و گفتم:
_مگه بهت نگفته بودم استراحت کن؟؟ما میتونستیم از بیرون غذا بگیریم...

اون سرشو با شیطنت تکون دادم و گفت:
_میخواستم خودم درست کنم.
من بازم اخم کردم ولی اون چیزی نگفت و رفت سر میز و منتظر من بود تا برم و لباسامو عوض کنم.

رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و از پارچ کنار تخت توی یه لیوان آب ریختم و یکی از قرص هامو خوردم...
اون دکتر لعنتی گفته من سه بار در روز باید اینو بخورم و با اینهمه مشکلات من واقعا نمیدونم با این یکی باید چیکار کنم؟!
......
دو هفته بعد
داستان از نگاه لوک
الان دو هفته از اون شب میگذره و من هیچ علایم خاصی تو سوفیا ندیدم...
شاید اون باردار نشده؟؟
من هفته پیش به تست بارداری خریدم و تصمیم گرفتم به سوفیا بگم اما مدام مشکل پیش میومد و نمیشد...
مادرم تو این دو هفته چند بار بهم زنگ زد و مجبورم کرد با گودزیلا قرار بزارم و من هربار به سوفیا دروغ میگفتم با اینکه خودم متنفر بودم اما نمیتونستم حقیقت رو بهش بگم...شاید اگه حقیقت رو میگفتم اون ازم ناامید میشد یا هرچیز دیگه ای...

ولی فقط خدا میدونه که من هر بار پیش اون دختر بودم اونو سوفیا تصور میکردم و حتی خودش هم متوجه شده بود و یه بار ازم پرسید که "پای کس دیگه ای در میونه؟؟" و من هم بهش دروغ نگفتم و گفتم که سوفیا رو دوست دارم و از اون موقع اون دختر بیشتر با من قرار میزاره و سعی داره خودشو به من نزدیک کنه اما من نمیتونم کسی غیر از سوفیا رو دوست داشته باشم و دست خودم هم نیست...

امروز بعد از دو هفته من تصمیم گرفتم بعد از شام همه چیزو به سوفیا بگم...
من باید بفهمم اگه اون باردار شده...
سر میز مدام منتظر یه حرکت از سوفیا بودم.
دلش درد بگیره...
حالش بهم بخوره...
چه میدونم؟؟!
فکر کنم برای اینا فعلا زوده اما الان دوهفته گذشته، فاک، من از کجا باید بفهمم حامله است؟

over than love(L.H & Z.M)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora