Chapter 3

980 84 10
                                    

تو مطب دکتر منتظر بودیم تا صدامون کنن بابا آروم و مردد گفت:
-زین؟
-بله؟
-چیزه ... مرسی که نذاشتی مامانت و دنیا بیان اینجوری بهتره
-آره به نظر خودمم اینجوری بهتره
اینو با لبخند گفتم بابا هم لبخند زد و دوباره سکوت بود تا وقتی پرستار صدامون کرد من و بابا باهم رفتیم به اتاق دکتر توقع داشتم با یه دکتر پیر مواجه بشم ولی اون یه پسر جوون تقریبا 29,30 ساله بود من آدرسشو از دوستم بن گرفته بودم بعداز سلام و احوالپرسی گرمی گفت:
-خب من در خدمتم مشکل چیه؟
-من با پسرم اومدم پیشتون چون من یه مدته یه مشکلاتی دارم و....
من سکوت کردم و بابا همه چی رو توضیح داد دکتره چندتایی سوال از بابا کرد و ازش خواست بره طبقه ی بالایی پیش یکی از متخصصای مغز و اعصاب تا یه سی تی اسکن از سرش بگیره و با اون دکتر هم هماهنگ کرد ما بلند شدیم که بریم ولی دکتر گفت: میشه شما بمونی؟
من برگشتم و دیدم دکتر با منه به بابا گفتم بره منم میرم پیشش و خودم وایسادم دکتره بالبخند و همونطور که از جاش بلند میشد گفت:
- چرا نمیشینی؟
من رفتم جای قبلیم نشستم اونم از قهوه ساز توی اتاق دوتا قهوه ریخت گذاشت روی میز و نشست رو به روم من با شک پرسیدم:
-مشکلی پیش اومده؟
-نه چطور؟
-آخه گفتین بمونم
-میخواستم باهات حرف بزنم ولی قبلش ببینم دکتر رفتی؟
-برای چی؟
-شاید آسیب دیده باشی
اینو گفت و به صورتم اشاره کرد
-اوه نه مهم نیست حرفتونو بزنید دکتر
-میتونی منو تئو صدا کنی اسمت چی بود ؟
-زین
-زین پدرت از کی اینجوری شد؟
-از وقتی فهمید داره ورشکست میشه
-اگه این یه بیماری مغزی نباشه یعنی عصبیه در این صورت نباید بذارید دیگه بره سرکار
-اگه نره سرکار خوب میشه؟
-به مرور زمان آره
تلفنش زنگ خورد اون معذرت خواهی کرد و جواب داد بعداز چند دقیقه حرفش تموم شد
-خب دکتر گفت پدرت هیچ مشکل مغزی ای نداره
-یعنی بیماری پدرم عصبیه ؟
-آره و راه حلشم همونه که گفتم
-باشه من سعیمو میکنم
-باشه من شمارمو میدم اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن
من سرمو به تایید تکون دادم اون شمارشو بهم داد بعداز چند دقیقه من خدافظی کردم و از مطب بیرون اومدم بابا کنار ماشین منتظرم بود درو باز کردم و نشستیم توی راه داشتم با خودم کلنجار میرفتم که با بابا حرف بزنم ولی نمیخواستم هیچ جوری ناراحت بشه پشت چراغ قرمز وایسادم تو همین فکرا بودم که بابام گفت:
-حرفتو بزن پسرم
یعنی انقدر تابلو بودم که بابا فهمید یکم من من کردم و سعی کردم آروم بهش بگم ولی اون در عوض گفت مقدمه چینی رو بذارم کنار و حرف اصلیمو بگم
-بابا میخواستم اگه شما موافق باشین از این به بعد من به کارای شرکت برسم شماهم با مامان و دخترا برین مسافرت هم برا خودتون خوبه هم برا مامانینا من کارای شرکتو میکنم نتیجه ی همه کارام رو هم بهتون گزارش میدم
شک داشتم قبول کنه ولی با حرفش شکم از بین رفت
-پس دانشگاهت چی؟
-دانشگاهم سه ترم مونده دانشگاه میرم شرکتم میرم لطفا قبول کن بابا
- راستی گفتی دخترا چه خبر از ولیحا و صفا ؟
-ولیحا دیشب زنگ زد با عمواینا رفته بودن شهربازی حالشون خوب بود بالاخره چی شد بابا نظرتونو نگفتین
-باید فکرکنم
با این حرف من ساکت شدم تا خونه ساکت بودیم وقتی درو باز کردیم و رفتیم تو خونه بابام با صدای بلند به مامانم و دنیا گفت:
-تریشا دنیا به اندازه ی یه هفته برا خودتون ولیحا و صفا لباس بردارید میخوایم بریم پاریس.
من باتعجب به بابام نگاه کردم اون یه چشمک بهم زد و نشست روی مبل زیر لب بهش گفتم: عاشقتم
خندید... همینه من خنده های بابامو خیلی دوست دارم من درستش میکنم جلوی این ورشکستگی رو میگیرم باید درستش کنم.

DealingWhere stories live. Discover now