Chapter 5

769 74 7
                                    

به اصرار بابا امروز چون روز اولمه و با بقیه طرفای قرارداد جلسه دارم قرار شد یکم رسمی تر لباس بپوشم با دخترا رفتیم تو اتاقم من نشستم روی تخت و اونا رفتن سراغ لباس هام...هههه حس دختری بهم دست داد که میخواد بره سر اولین قرارش دوستاش میخوان آمادش کنن...به فکر خودم خندیدم که دنیا گفت: نخند پاشو اینو بپوش
لباسو داد دستمو منو هل داد توی حمام لباسمو عوض کردم یه کت و شلوار توسی با بلوز مشکی یه چیزیش ایراد داشت که نمیفهمیدم از حمام رفتم بیرون ولیحا گفت: همه چی خوبه ولی یه جوریه
دنیا هم موافقت کرد همه داشتیم فکر میکردیم که صفا یه بلوز سفید داد دستمو ازم خواست بلوزمو عوض کنم منم همین کارو کردم و همه چیز عالی شد همه تحسین آمیز به صفا لبخند زدیم و من محکم لپای تپلشو ماچ کردم بعداز یک ساعت با همه خدافظی کردم مامانم تا لحظه آخر داشت بهم میگفت که غذا برام گذاشته غذای بیرونو نخورم, موقع خواب درا رو قفل کنم و....
من راه افتادم طرف شرکت و بقیه هم با تاکسی رفتن نمیدونم چرا ولی خیلی استرس داشتم بالاخره رسیدم سوار آسانسور شدم و دکمه طبقه سوم رو فشار دادم بعداز چند ثانیه آسانسور از حرکت ایستاد و درش باز شد من رفتم توی دفتر پدرم یا بهتره بگم دفتر موقت خودم از منشی خواستم بیاد تو اتاقم نشستم پشت میز در زدن بفرماییدی گفتم و منشی اومد داخل و گفت:
-صبح بخیر آقای مالیک کاری بامن داشتین ؟
-صبح بخیر میخواستم بدونم طرفای قرار داد کیان البته به جز شرکت تاملینسون؟
-شرکت آقایون هوران ،استایلز،پین
-امروز جلسه با این سه نفره؟
-بله
-خوبه هروقت اومدن به من خبر بدین
-چشم امر دیگه ای ندارین؟
-نه ممنون میتونید برید

تقریبا دو ساعته که دارم مدارک قرار داد رو نگاه میکنم ولی هیچ اشتباهی توشون پیدا نمیکنم کلافه شدم و برگه ها رو گذاشتم روی میز نگاهی به ساعتم انداختم سه بعدازظهره من هنوز ناهار نخوردم ولی گرسنه ام نیستم سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم بعداز ده دقیقه تلفن اتاق زنگ خورد و منشی خبر داد مهمونا رسیدن و منم گفتم بگه بیان داخل روی میز رو یکم مرتب کردم در زدن من بفرماییدی گفتم و با تو اومدن اونا به احترامشون بلند شدم اول از همه یه مرد مسن حدودا همسن بابا بعدش یه دختر جوون و یه پسر جوون ولی از من بزرگتر با همشون سلام کردم و دست دادم و تعارف کردم بشینن خودمم نشستم و گفتم :خوشحالم از دیدنتون میدونم پدر در مورد اومدن من و دلیل جلسه گفته پس اگر اشکالی نداره میخواستم قبل از شروع جلسه باهاتون آشنا بشم
اون دختر جوون شروع کرد:
-جما استایلز هستم دختر آقای استایلز در واقع برادرم دستیار پدرمه ولی امروز نتونست بیاد من به جاش اومدم
-جئوف پین هستم
-گرگ هوران
هر سه خودشونو معرفی کردن منم با لبخند جوابشونو دادم و تشکر کردم بعداز یه نگاه کلی به ورقای جلوم گفتم :خب به نظرم بهتره بریم سر مسئله ی اصلی.
بقیه حرفمو تایید کردن و من ادامه دادم
-خب تا جایی که من میدونم تو این قراداد شرکت ما با شرکتهای شما سه نفر و شرکت آقای تاملینسون شریکه تا جایی که من میدونم شرایط و امکانات تمام سهام ها یکیه اما قیمت سهام آقای تاملینسون با سهام ما چهار شرکت خیلی فرق داره قیمتش خیلی بالاتره من مدارکو نگاه کردم ولی هیچ دلیلی پیدا نکردم برای همین به کمکتون احتیاج دارم از هر شرکت یک نماینده قابل اعتماد و البته جوون میخوام که یه مدتی با من همکاری کنه تا ایراد این قرارداد رو پیدا کنیم و جلوی این ضرر رو بگیریم.
من ساکت شدم تا عکس العملشون رو ببینم
گرگ:من خودم هستم
جما:من صحبتهای شما رو به پدرم میرسونم ایشون باهاتون تماس میگیرن
جئوف:من با پسرم صحبت میکنم اگر تونست میاد اگرنه یکی از اعضای شرکتو میفرستم
من:خب پس من منتظر تماستون هستم جلسه ی بعدیمون باشه برای سه روز دیگه خوبه؟
همه موافقت کردن و ما بعداز چند دقیقه از هم خدافظی کردیم نگاهی به ساعت انداختم اووف شش بعدازظهر بود کتمو برداشتم از شرکت زدم بیرون رسیدم خونه بدون اینکه لباسمو عوض کنم غذامو گرم کردم و شروع کردم به خوردن....

DealingWhere stories live. Discover now