Chapter 16

469 37 8
                                    

داستان از دید زین :
لعنتیییی لویی کجایی ؟؟
با استرس طول راهرو رو طی میکردم لیام پشت سرهم بهش زنگ میزد
نایل-ای بابا تا دو ساعت دیگه مراسم تموم میشه چرا نمیاد پس؟
-اینجوری نمیشه من میرم دنبالش
هری-مگه میدونی کجاس؟
-نه میرم خونه باباش ببینم میتونم پیداش کنم
لیام-میخوای ماهم بیایم ؟
-نه شما اینجا بمونید پیداش کردم خبر میدم
نایل-پس مراقب خودت باش
-باشه فعلا

از در سالن زدم بیرون سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه بابای لویی...

داستان از دید لو:

کلافه شده بودم مچ دستام درد میکرد اگه بفهمم کدوم احمقی اینکارو باهام کرده زندش نمیذارم بوی نم این انباری داره حالمو بهم میزنه مطمئنم که به مراسم نمیرسم تو همین فکر بودم که صدای داد یه نفر اومد که به یکی دیگه هیگفت:برو ببین کسی بالائه .
و بعدش صدای چندتا قدم و بعداز چند ثانیه یه نفر داد زد:تو کی هستی چه جوری اومدی تو ؟
و بعد صدای چند تا قدم دیگه که سریع ازمن دور میشدن اینجا چه خبره و بعداز چند ثانیه یه صداهایی اومد مثل درگیری و شکستن وسایل...
تقریبا ده دقیقه ای گذشت که صدای قفل درو شنیدم یک نفر در و هل داد و اومد تو وقتی سرشو آورد بالا نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. از این خوشحال بودم که اومده سراغم ولی وقتی صورت داغونش رو دیدم تموم وجودم خورد شد دویید طرفم دهنمو باز کرد و رفت پشتم تا دستامو باز کنه قبل از این که حرف بزنم پرسید :خوبی؟
-آره من خوبم ولی فکرنکنم تو خوب باشی
-نه خوبم چیز خاصی....
بلندشدم صورتشو گرفتم که باعث شد حرفشو قطع کنه یکم صورتشو به چپ و راست کج کردم تا خوب ببینمش زیر چشم چپش تقریبا کبود بود و یکم ورم کرده بود بینیش خونریزی داشت و لبش یکم پاره شده بود دستمو با آرامش پس زد و با یه لبخند کوچیک گفت: الان وقت این حرفا نیس زود باش بریم که یه ساعت دیگه مراسم تموم میشه
با این حرف زین دوباره یاد مراسم افتادم زود سوار ماشینش شدیم و به سمت شرکت راه افتادیم
لعنتییی...ترافیک...ترافیک...ترافیک...
-زین زودباش کمتر از نیم ساعت از مراسم مونده.
بعداز یه ترافیک سنگین به شرکت رسیدیم فقط چند دقیقه تا پایان مراسم مونده پسرا رو توی راهرو دیدم و باهم رفتیم سمت سالن یکی دوتا از مهمونا داشتن از سالن خارج میشدن نگاهی به پسرا انداختم اونا با اشاره گفتن برم تو دوییدم داخل سالن یه راست رفتم پشت میکروفونی که تو سالن برا سخنرانی اون مرتیکه گذاشته بودن و بی مقدمه گفتم: ببخشید میشه یه لحظه گوش بدید؟میدونم شاید فکر کنید من احمقم که با این لباسای خاکی و این قیافه به هم ریخته اومدم اینجا اما ازتون میخوام فقط چند دقیقه به حرفم گوش بدید...
حتما اگه بهتون بگم من پسر آقای تاملینسونم فکر میکنید دروغ میگم چون اون به همه گفته که هیچ وقت ازدواج نکرده و البته خب شاید حق داره که برای کسی تعریف نکنه که چه جوری سر زنشو کلاه گذاشت تمام اموالشو بالا کشید و هرچی پول زنش داشت به اسم خودش ملک خرید و بعدشم که زنش طلاق گرفت و خواست شکایت کنه هرکاری کرد و کلی آدم خرید تا بتونه نتیجه رو به نفع خودش رقم بزنه بعدشم زن و پسرشو از خونه بندازه بیرون و تا نه سال هیچ خبری ازشون نگیره و بعداز نه سال از پسرش بخواد بره پیشش و اونوقت به چه دلیل ؟ برای جاسوسی تو شرکت آقای مالک...من اینکارو براش نکردم اما وقتی جواب منفی دادم که هرچی میخواستم داشتم من نمیخواستم مثل اون پولدار بشم یا سر کسی کلاه بذارم من فقط یه سری مدرک میخواستم تا بتونم انتقام بلایی که به سر منو مادرم آورد رو بگیرم و خب چه انتقامی بهتر از رو کردن کثافت کاریاش؟ میدونستین کنار همه ی قراردادایی که با شما بسته یه قرارداد محرمانه وجود داره بین خریدار و آقای تاملینسون ؟ قراردادی که طبق اون خریدار سهام ایشون رو با قیمت بالاتری میخره و در ازاش پول بیشتر یا کمکی بزرگ رو از طرف رئیس بزرگ شرکت CR دریافت میکنه و در طرف دیگه اشخاصی مثل آقای مالک،پین،هوران،استایلز و.... ضرر میبینن و حتی ورشکست میشن یا مشکلات بزرگتر و امروز که پنج تا پسر که یکیشون من لویی تاملینسون هستم بعداز مدتها کار کردن میخواستیم کثافت کاریای این مردو رو کنیم باید جلومون گرفته میشد نه؟ پس بنابراین آقای تاملینسون دستور دادن که من بیهوش بشم و تو یه زیرزمین که از بوی نم نمیتونستی نفس بکشی حبس میشدم با دست و دهن بسته...و وقتی یه نفر به دادم میرسه باید تمام تلاششو بکنه تا بتونه از زیر بار کتک آدمای آقای تاملینسون جون سالم به در ببره...پووووف....من برای همه ی حرفام مدرک دارم و بقیه تصمیم هارو به عهده ی خودتون میذارم ممنون.
از مکان سخنرانی خارج شدم مردم گیج بودن و تاملینسون از حرص و عصبانیت کبود شده بود و فریاد زد:دروغه این پسره ی احمق میخواد منو خراب کنه ولی من نمیذارم
به سمتم هجوم آورد اما همون لحظه سرباز و افسر پلیسی که لیام قرار بود خبرشون کنه و همه چی رو میدونستن جلوشو گرفتن و جلوی چشم این همه آدم دستبند فلزی به دستاش خورد.

هووووووورا بالاخره دستش رو شد ......
چطور بود؟ سخنرانی رو کیف کردید ؟
نظر لطفااااا : ×
عاشقتونممممم

DealingWhere stories live. Discover now