''هری!به من گوش کن!از اونجا بیا پایین!''
''نه!نمیخوام،من نمیام پایین!فقط به ناتالیا بگید بیاد پیشم!اگه نیومد هم....''
''چی؟''
''بهش بگو عاشقش بودم!''
''باشه حالا فار عشق و عاشقی برداشته!بیا پایین بینم!''
ناگهان مهسا و یه سری از بچه ها در پشت بومو باز کردنو اومدن!
''هیع....هییییع....سارا..... کی میخاد خودکشی کنه!''
''اون دیوونه رو میبینی اونجا نشسته!اونه!!''
همه نگاه ها رفت به سمت هری!!
(از نگاه مهسا!)
''هرییی؟!ه..هری از اونجا بیا پایین خواهش میکنم!''
''من نمیام!''
''خودکشی خودکشی هی هی!خودکشی!!'' شعرای آنا باز شروع شد!
''آناااااا!''
''چیکارم داری!؟تو هم دیگه خودتو بنداز پایین بینم!''
''باشه!''
هری اشکاش همینطور میومدن پایین!چه گریه ای میکرد!
هری بلند شد!لحظات حساس!!!!!
''هری وایسا!هری اینکارو نکن!''
خواست بپره که دویدمو و لباسشو گرفتم و انداختمش روی زمین پشت بوم!
''آاااااایی!''
''هری مگه دیوونه شدی ها؟!من که از ارتفاع کم انداختمت و دردت اومد حالا میدونی اگه می افتادی چه بلایی سرت میومد؟!''
''اههه مهسا چرا نزاشتی خودشو بندازه!''
''تو حرف نزن!میخواستی پسر مردم بمیره؟!''
نشستم پیش هری!.
''هری تو چته؟''
''من هیچیم نیس فقط فقط....!''
''چی!''
''عاشق شدم!''
''هززز!داری با من شوخی میکنی؟''
''نه کاملا جدیم...آی!''
''حالا کی هست!''
''امم...راستش...اون...ناتالیاست!''
''هری؟''
سرشو انداخت پایین!!خجالت میکشید!!!!
''هری؟!''
''بله؟''
''من بهت افتخار میکنم پسر!''
''ها!؟''
''چرا زودتر به من نگفتی؟''
''خجالت میکشیدم!''
''هری!مگه این خجالت داره!!!خو زودتر به من میگفتی!!حالا اگه من نمیرسیدم خودتو کشته بودی!''
قرمز شده بود!
''بلند شو بیا بریم پایین!''
دستشو گرفتم و کمکش کردم تا بلند شه!
صدای دست زدن میشنیدم!!دست زدن؟
سرمو آوردم بالا و دیدم زین داره دست میزنه برام!
''به به خانم قهرمان!میدونی که هنوز دعوای ما تموم نشده!''
''ساکت..!''
''تو دخالت نکن هری!''
زین اومد جلو جلو جلو جلوتر دیگه خیلی نزدیک بود!
ناگهان چک محکم ازم گرفت!
''بر اساس قانون نیوتن هر عملی عکس العملی داره!... حالا دردت اومد خانم کوچولو!!عیب نداره بشین همینجا گریه کن!''
زین داشت میرفت که لباسشو کشیدم و انداختمش زمین!
''آای!''
''آخی دردت اومد؟خوشحال باش چون قرار بیشتر درد بکشی!''
و شروع کردم به زدنش!
''مهسا بس کن دیگه کشتیش!''
راست میگفت از بس زدمش بیهوش شده بود!کلا ما خانواده گی دستامون خیلی سنگینه!
''هری؟!''
''بله؟''
''این جنازه رو بلند کن بیارش تو حیاط!''
''باشه!''