part 4

223 26 8
                                    

ازنگاه زین
چشامو باز کردم!یه سقف سفید!من توی بیمارستانم!
به دورو برم نگاه کردم و دیدم توی اتاق خودمم!
اما...اما!من چطور اومدم خونه!!؟؟
کی منو آورده؟؟
اصن چه اتفاقی افتاد؟؟؟!!
چرا صورتم این شکلی شده؟!
صورت خوشگلم!!

فلش بک!از نگاه مهسا!!!

همه ی بچه ها رفتن!فقط منو هری اون بالا بودیم!
''هری این جناره رو وردار بیار!''
''باشه!''
هری اونو گذاشت روی کولشو پشت سرم اومد!
آروم آروم از روی پله ها میرفتیم پایین!چون اگه سرو صدا کنیم،این مستخدمای فضول گیر میدن بهمون و سوال پیچمون میکنن!
همینطور که آروم آروم از پله هامیرفتیم پایین!
''تعق!''
''هری!!سرو صدا نکن الان این فضول ها پیداشون میشه!''
تا رومو برگردوندم یه مستخدم روبروم دیدم!میخواست درو قفل کنه!
هری رو فرستادم تو راهرو تا قایم شه!
''هیی!صبر کن!!!..درو قفل نکن!''
''باشه!بیا!''از روی پله ها دویدم پایین!
''چرا رفتی بودی روی پشت بوم؟!''
باز دوباره بیست سوالی شروع شد!!اههه!!
''امم..رفته بودم اونجا تا ببینم توربینم کار میکنه یانه؟!''
''آها!''
دروغ گفتم و اونم باور کرد!!!خخخ!هوففف!

خب بدو بیا تا درو قفل کنم!!''
''باشه!
یه لحظه!!درو قفل کنه!؟پس هری چی میشه!!؟
درو قفل کرد و از پیشم رفت توی دفتر!!!
''مهساااا!ما اینجا گیر افتادیم!!!''
''میدونم!''
''پس یه کاری بکن!من که تا آخر عمرم که نمیتونم اینو رو شونم نگه دارم!!''
''خب عاقل بزارش زمین!من رفتم الان میام!''
منتظر جوابش نموندم و رفتم سمت دفتر!خوشبختانه کسی اونجا نبود و کلید های زاپاس هم روی میز بودن!برشون داشتمو رفتم تا هری رو نجات بدم!!
مهسا قهرمان میشود!

''هری من اومدم!''
''آها زود باش درو باز کن!!''
''باشه!''
اه این نیست!
اینم نیست!
گندش بزنن!!
ای....!
آها بالاخره پیداش کردمو درو باز کردم!!!
''اوفف مرسی!''
''اینو بلند کن بریم!''
''باشه!''
اونو بلند کردو از مدرسه رفتیم بیرون!
''هری میتونی منو برسونی در خونه اینا!''
''منظورت از اینا کی... ها!باشه!!''
هری منو رسوند دم در خونه ی زین!اون که نمیتونست راه بره!مجبور شد بزارش روی کولم!!!
البته مسیر زیادی رو هم طی نکردم!از هری خداحافظی کردمو زنگ درو زدم!
''بله؟!''
''منم خانم مالیک!''
مامانش اومد درو باز کرد و با دیدن من شوکه شد!!
''اوه...زین پسرم!!! چه بلایی سرش اومده؟؟!!زود بیا داخل!''
رفتم داخل!
''اتاق زین کجاست؟!''
''طبقه ی بالاس !نمیخاد ببریش اونجا بزار..''
''نه میتونم ببرمش!''
''باشه هر جور خودت میدونی!''
زین و رو بردم طبقه ی بالا و رفتم جلوی تختشو پشتم رو به تخت کردمو انداختمش رو تخت!
''اوفف!''
پتو رو هم انداختم روشو تا خواستم برم تو پذیرایی مامان زین با یه جعبه کمک های اولیه پشتم ظاهر شد!
''اوه منو ترسوندید!''
''ببخشید!''
''بدید به من خودم زخماشو ضدعفونی میکنم!''
''نه خودم...''
''بدید به من!من انجام میدم!''با کلی اصرار بالاخره قبول کرد!
''مرسی!''
''خواهش میکنم..!''
و زخمای صورتشو ضدعفونی کردم! بعد از مدت طولانی!!!!،من منتظر بودم این خرس بالاخره بهوش بیاد اما نه خوابالوتر از چیزی بود که فکر میکردم!
''خب من دیگه برم!''
''باشه!خیلی ازت ممنونم ،که پسرمو آوردی و ازش مراقبت کردی!''
''خواهش میکنم،دوستی برای همین چیزاست!!!''
دوستی؟!خخخخ!ما دوتا از دشمنایه خونی هم بدتریم!!چه برسه به دوست!
''راستی اسمتو نپرسیدم عزیزم؟!''
''مهسا!!اما به زین نگید که من آوردمش!''
''باشه!بهش نمیگم!''
''خداحافظ!''
''خداحافظ!!''
و بالاخره از اونجا رفتم بیرون!!

kiss youWhere stories live. Discover now