Chapter 3

155 29 12
                                    

صبح با درد کمی که تو پام بود از خواب بیدار شدم ! حس میکنم مچ پام باد کرده و داره قطع میشه !
چشمامو باز کردم و با نور خورشید که مستقیم تو چشمم بود و از پنجره میومد رو به رو شدم ! پتو رو زدم کنار و بلند شدم و لب تخت نشستم !
یک نفس عمیق کشیدم و به اینکه امروز باید چکارایی انجام بدم فکر کردم !
باید خونه و همینطور نایل رو پیدا کنم !
اول باید دوش بگیرم و لباس تمیز بپوشم ! لباس از کجام بیارم ؟ چشمم خورد به دکمه ی قرمز کنار تخت ! زین گفت اگه چیزی نیاز داشتم اون رو فشار بدم ! خم شدم و انگشتمو گذاشتم رو دکمه و واسه 3 ثانیه نگهش داشتم ! رفتم عقب و منتظر موندم ! بعد از 1 دقیقه در باز شد و یک دختر سیاه پوست با موهای فشکی و فر داخل اتاق شد ، اون یک دامن کوتاه سفید با یک لباس آستین بلند مشکی و کفش های ساده مشکی تنش بود
_صبح بخیر خانم ! چیزی نیاز داشتین ؟
اون با ی لبخند بهم گفت
_صبح بخیر ! من میخاستم دوش بگیرم و به لباس احتیاج دارم ! لباسام همه کثیف و پاره شدن
به لباسام اشاره کردم
اون سرشو تکون داد و رفت سمت یک در سفید ته اتاق ! چرا من اون رو ندیدم؟
در رو باز کرد و کنار رفت
_اینجا پره کفش و لباسه ! اون به داخل کمد اشاره کرد
_حوله تمیز هم تو کمد تو حمام هست !
به در شیشه ای و مات گوشه اتاق اشاره کرد
_اوه خیلی ممنونم !
اون رفت سمت در اتاق
_خواهش میکنم ! ساعت 8 واسه صبحونه بیاید پایین !
ساعت 8 ؟ مگه الان چنده ! سرمو چرخوندم و دنبال ساعت گشتم , یک ساعت سفید روی دیوار بود و ساعت 7:10 رو نشون میداد ، من انقد زود بیدار شدم؟
_اوه...باشه حتما مرسی
اون لبخند زد و از اتاق رفت بیرون و در رو بست
رفتم سمت حمام ! تازه یادم افتاد که پام گچ گرفته شده ! فاااااک واقعا ! حالا چکار کنم ؟ نمیتونم بازش کنم حمامم نمیتونم نرم ! بو گند میدم !() در حمام رو باز کردم و رفتم تو ! واو اینجا خیلی لوکسه ! لباسام رو در اوردم و دوش اب رو باز کردم ! هر کاری کردم اخرش یکم از گچ پام خیس شد ! یک حوله برداشتم و دور خودم پیچیدم از حمام رفتم بیرون , رفتم سمت تخت و اون دکمه قرمز رو با عصبانیت فشار دادم ! اگه سریع دستمو بر نمیداشتم مطمئنم کنده میشد ! منتظر موندم تا اون دختر یا حالا هر کس دیگه ای بیاد ! در باز شد و همون دختر اومد تو
_ببخشید خانم مشکلی پیش اومده؟
_ام...اسمت چیه؟
باید اسمشو بدونم اینطور که معلومه قراره زیاد همدیگرو ملاقات کنیم
_لی آن
_اوه خوشبختم لی ان منم بلادم ، ببخشید که دوباره کشوندمت اینجا اما من نمیتونم برم حمام به خاطر گچ پام
_خب من دکتر مندز رو خبر میکنم !
دکتر مندز کیه ؟ حتما منظورش شان عه !
_اوه اوه نه لطفا
من نمیخام اون منو با حوله ببینه و اینکه موصله ندارم لباس بپوشم
_پس..چیکار کنم ؟
_اووم خب برام ی پارچه بیارم میکشم دورش
اون پوکر فیس شد
_ببخشید اما پارچه هم خیس میشه ، اب ازش عبور میکنه میرسه به گچتون
میتونستم قرمز شدنمو حس کنم ! شیت نایل همیشه راست میگفت من ی خر به تمام معنام
_خب...به غیر پارچه...اهان...پلاستیک مه خیس نمیشه؟خیس میشه اما اگه محکم ببندمش اب به گچ پام نمیرسه
الان میتونستم برق زدن چشمامو حس کنم
_اوه...عاره من میرم بیارم
_خیلی ممنون
اون از اتاق رفت بیرون
الان حرفمو درباره خر بودنم پس میگیرم به خودم افتخار میکنم که چقدر باهوشم !
لی ان بعد از 5 دقیقه با یک پلاستیم بزرگ و زرد برگشت ! رنگ دیگه ای نبود ؟ شیت بلاد همیتن غنیمته
پلاستیکو ازش گرفتم و پامو کردم توش ! محکم گرش زدم بالاخره با کلی دردسر و نگرانی که ی وقت پلاستیک باز نشه تونستم حمام کنم
یک شلوارک و یک تیشرت سفید و یک سوییشرت سرمه ای روش پوشیدم
ساعت 7:50 بود !
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اسانسوری که دیروز با زین باهاش اومدیم بالا !
رفتم طبقه اول ! اونجا خیلی شلوغ بود کلی ادم با لباس های مختلف اینور و اونور میرفتن ! سعی کردم زین رو پیدا کردم ! یک دستو رو شونم حس کردم برگشتم و زینو دیدم
_صبح بخیر بلاد
اون ی پولیور قرمز و شلوار تنگ مشکی پوشیده بود ! آستین های پولیورش رو بالا زده بود و نصف تتوهای رو دستش معلوم بود که من هیچی ازشون نمیفهمیدم ! شرط میبندم رو بدنش کلی تتو داره
_صبح بخیر...زین
_اوووم خب بهتره بریم صبحونه بخوریم بعد کارتو انجام بدیم
اون اینو گفت و من سرمو تکون دادم و دنبالش رفتم ! به اینکه چجوری نایلو پیدا کنم فکر کردم ! وای ! من چقدر خنگم ! من شمارشو حفظم باید بهش زنگ بزنم ! چرا تا الان به ذهنم نرسید !
بعد از صبحونه باید بهش زنگ بزنم !
وارد یک سالن بزرگ شدیم !
میز و صندلی های پنج نفره کنار هم با فاصله های کوچیک چیده شده بودن
زبن به سمت اخرین میز رفت که سه تا پسر اونجا نشسته بودن ! از بین اون سه نفر فقط لیام رو میشناختم ! یکیشون موهاش فرفری بود و اون یکی موهاش قهوه ای بود و چشم های آبیش از دور هم میدرخشیدن
نزدیک اون میز شدیم و زین نشست کنار لیام
_بشین بلاد
زین گفت و نشستم
_سلام
به اون سه نفر سلام کردم
_سلام
اون سه تا با هم گفتن
_خب بلاد این هریه
به اون پسر موفرفری اشاره کرد ! واو هری چشماش سبزه
_خوشبختم بلاد
_مرسی منم همینطور
هری با صدای بم و محکمش گفت
_و لویی
به اون پسر چشم ابی اشاره کرد
_خوشبختم
صدای لویی واقعا خاصه تا حالا همچین صدایی نشنیدم اما معرکس
_منم همینطور
_لیامم که میشناسی
سرمو تکون دادم و به لیام لبخند زدم اونم همین
کارو کرد ! هیچوقت فکرشم نمیکردم با چهار تا پسر واقعا جذاب سر یک میز بشینم ! شروع کردیم به خوردن صبحونه ! واقعا گشنم بود تقریبا ی روزی میشه چیزی نخوردم...
______________
خب گایز سلام :)
من یاسمینام :)
گایز امیدوارم تا اینجا از داستان خوشتون اومده باشه ! معمولا حرف نمیزنم اما الان
فقط خاستم بگم که من دارم میرم مسافرت شاید یکم دیرتر بزارم ! نه اینکه نزارم تایپ میکنم میزارم اما یکم دیرتر ! :) خیلی ممنون که داستانمو میخونید ، رای و نظر فراموش نشه :) x ال د لاو ❤

Invisible(Zayn Malik)Where stories live. Discover now