2
لیام یک چیزی به زین داد و زین اونو کرد توی انگشتش ! یک انگشتر بود ! یک سنگ سبز رنگ و درخشان داشت ! اون سنگ واقعا خوشگل بود اما الان وقت ندارم تا به اون فکر کنم !
_خب ! تو اینجا زندگی میکنی ؟
زین پرسید ! الان میتونم بهتر قیافش رو ببینم ! اون واقعا جذاب و خوشگله ! تمام اجزای صورتش خوش فرمن و دوست دارم هر دقیقه لمسشون کنم ! مخصوصا چشماش(میخای چشاشو لمس کنی ؟ =|)
_هی بلاد
زین از فکر درم اورد
_اوه نه ! من و برادرم واسه تفریح اومدیم اینجا و پدرم اینجا ی ویلا داره اما من آدرس دقیقش رو نمیدونم !
بین حرفام چند تا سرفه ی کوچیک کردم نمیدونم این ی عادته یا گلوم مشکل داره
_چجوری اومدی اینجا و افتادی تو این چاه ؟
با این سوال لیام لپام قرمز شد ! سوال بدی نبود اما وقتی خودمو موقع سقوط تو چاه تصور میکنم خندم میگیره و این واقعا خجالت آوره
_نایل گفت که یک دهکده کوچیک این اطراف هست و خیلی قشنگه ! واسه همین اومدیم اینجا ! که بعدش از کنار این چاه رد شدیم و پام لیز خورد افتادم توش
_براد...نایل الان کجاست ؟
مگه برادر چشه که عوض کرد گفت نایل؟ زین اینم سواله ؟ من که نمیدونم
_نمیدونم
_خب تو میتونی با ما بیای و فردا میتونیم برادرت و همینطور خونتون رو پیدا کنیم
لیام گفت و یک لبخند زد، زیم هم سرشو تکون داد و لبخند زد!
من عاشق لبخند این دو نفر شدم
_اما...من نمیخام مزاحم کسی باشم
واقعا همینه ! هم نمیدونم کجا برم هم نمیخام برم پیش کسی
_اوه نه اینطوری فکر نکن
زین اینو گفت
_من میرم ماشینو بیارم،همینجا منتظر باشین
لیام گفت و رفت
الان من و زین اینجا تنها بودیم
هوا تاریک شده بود
دستامو پشتم قفل کرد بودم و تمام وزنمو روی پای راستم انداخته بودم ، مچ پای چپم خیلی درد میکنه ، یک ماشین مشکی لوکس از سمت راست اومد ، فهمیدم که لیامه ! جلوی پامون ایستاد و علامت داد سوار بشیم
زین از رو به روی من رد شد و بدون اینکه نگام کنه سوار ماشین شد !
علاوه بر مهربونی زیاد غرور زیادی هم داره ! البته خوشم میاد از پسرایی که با دخترا سرد رفتار میکنن و بهشون رو نمیدن اما الان موضوع منم ! مگه بهش(زین) گفتم میخوام باهات بخوابم که انقد سرده ! اه بیخیال بلاد
_بلاد ! نمیخوای سوار شی ؟
زین اینو گفت ! اون جلو نشسته بود و پنجره باز بود ! باز رفتم تو فکر
_اوه ببخشید
چند قدم برداشتم تا به در عقب ماشین رسیدم ! در رو باز کردم و نشستم تو ماشین ! لیام برگشت و بهم ی لبخند زد منم یکی مثل همون تحویلش دادم
اون راه افتاد ! جاده خیلی تاریک بود و فقط چراغ های جلوی ماشین روشنش کرده بودن ! سرمو به پنجره تکیه دادم ! چیشد که من الان اینجام ! اخه چرا باید اینجوری میشد ؟ نایل کجاست ؟ یعنی چاقعا اون منو تنها گذاشت و رفت ؟ فاک اون برادرمه هر چقدر هم با هم دعوا کنیم اون منو ول نمیکنه ! این رفتار اصلا به قلب مهربون نایل نمیاد ! مغزم داشت میترکید ! یکی تز عادت های بدم زیاد فکر کردنه !
_به لویی خبر دادی ؟ ما یک مهمون داریم
لیام اینو از زین رسید
_نه
زین خیلی اروم جواب داد
لیام برگشت و به زین نگاه کرد و ی ابروشو داد بالا
_یعنی چی نه ؟ زین اون اگ...
_لیام اون شاید رییس شما باشه اما رییس من نیست
رییس ؟ جریان چیه ؟ لویی کیه ؟ اونا در مورد چی حرف میزنن
_زین میدونم اما لویی کله شقه
_باشه خودش خوب میدونه نمیتونه با من در بیفته !
لیام یک نفس عمیق کشید و به رانندگیش ادامه داد !
اونا درباره ی چی حرف میزنن؟ اونا رییس دارن ؟ شیت اینجا چه خبره !
تمام مدت هر سه نفرمون ساکت بودیم ! از دور یک خونه ی خیلی بزرگ یا بهتره بگم عمارت رو دیدم
اونجا واقعا بزرگ و قشنگ بود ! دیواراش سنگی بودن و عمارت حداقل 5 طبقه رو داشت ! یکم جلو تر به یک در بزرگ که ماله اون عمارت بود رسیدیم
در ها باز شد و ماشین واردش شد
اون عمارت یک حیاط خیلی بزرگ داشت که دورت ادورش رو گاردها با کت و شلوار مشکی و بعضیاشون با لباس مخصوص و کلی تجهیزات اونجا ایستاده بودن !
اینجا کجاست ! یعنی اینا کین !
لیام ایستاد ! ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد ، زین هم پشت سرش پیاده شد اما بعدش اومد و در رو برام باز کرد
_اوه مرسی
به سختی از ماشین پیاده شدم
روی پای راستم ایستادم و پای چپم رو یکم بالا گرفتم
_نگران پات نباش ! دکتر چکش میکنه
من نگران پام نیستم ! سرمو تکون دادم و دنبال اون دوتا رفتم !
وارد عمارت شدیم ! اونجا خیلی بزرگ بود ! طبقه ی اولش نزدیک به 4 تا سالن بزرگ داشت ! اگه این طبقه اوله پس چهار تا طبقه ی دیگه چجورین !
لیام در گوش زین یک چیزی گفت و رفت
_هی بلاد دنبالم بیا باید بریم بیمارستان
سرمو تکون دادم و دنبالش رفتم
اون داخل یک راهروی بزرگ شد که حداقل 5 متر بود !
ته اون راهرو یک در سفید و آهنی بود مه مطمعنم پشتش یک سالنه بزرگه !
زین در سفید رو به داخل هل داد و رفت تو , پشت سرش رفتم تو اون سالن بزرگ که به اتاق های کوچیک تقسیم شده بود ! زین یک پرده رو زد کنار و اشاره کرد رو تخت بشینم،کفشامو دراوردم و نشستم رو تخت
پای چپم رو دراز کردم ، فاک خیلی درد میکرد
یک پسر با موهای مشکی و قد بلند اومد ، روپوش دکتر ها تنش بود
_اوه سلام زین ! ما کیو اینجا داریم ؟
اون ی لبخند عمیق زد
_بلاد ! فکر میکنم مچ پاش پیچ خورده
_باشه یک نگاه بهش میندازم
اون اومد جلو تر و شلوارمو زد بالا
مچ پام رو فشار داد و ی جیغ کوچیم کشیدم
_ببخشید میخاستم ببینم کجاش درد میکنه
_خب...میتونستی بپرسی ازم
_ببخشید دیگه
زین تمام مدت اونور ایستاده بود و انگار داشت با چند تا پرونده ور میرفت
_خب گفتی اسمت چیه ؟
اون ازم پرسید و یک چیزی زد به پام
_بلاد
_خوشبختم بلاد منم شان ام ، چند سالته ؟
_من تازه 18 سالم شده
_برادر یا خاهر داری ؟
_اوه عاره ی برادر دارم که....اخخخخ
در حین حرف زدن مچ پامو جا انداخت
ملافه تختو چنگ زدم ، درد داشت اما واسه یک لحظه بود !
_فاک..شان این چی بود !
_خب مچ پات در رفته بود منم جاش انداختم ، داشتی میگفتی
_هیچی بیخیالش
اون شروع کرد به گچ گرفتن پام !
_خب این تمام شد میتونی بری !
شان اینو گفت و ی لبخند بزرگ زد
_مرسی :)
زین اومد سمتمون
_خب اگه تمام شد بریم
از رو تخت اومدم پایین و یکی از کفشامو پوشیدم ، اون یکی هم گرفتم تو دستم
زین دستمو گذاشت دور گردنش و کمکم کرد راه برم
_مرسی زین خودم میتونم
_نباید زیاد بهش فشار بیاری
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم
با اسانسور رفتیم طبقه بالا
این عمارت واقعا بزرگه !
زین در یک اتاق رو باز کرد و چراغ هاشو روشن کرد
_امشب اینجا میمونی باشه ؟
_باشه ممنون
_اگه چیزی نیاز داشتی اون دکمه کنار تختو بزن
به تخت نگاه کردم ! یک دکمه ی قرمز اونجا بود
_باشه خیلی ممنونم
_شب بخیر
_شب بخیر زین
اون ی لبخند زد و از اتاق رفت بیرون
اتاق خیلی خوب و بزرگ بود !
کفشمو دراوردم و با اونی که تو دستم بود جفتش کردم و پایین تخت گذاشتمشون
رو تخت دراز کشیدم و با فکر اینکه چجوری نایل و خونه رو پیدا کنم خابم برد...
STAI LEGGENDO
Invisible(Zayn Malik)
Casualeیک اتفاق باعث میشه زندگی بلاد تغییر کنه ! یک اتفاق که یک نفر رو وارد زندگی بلاد میکنه ! یک شخص نامرئی ! مرموز و آروم و کسی که قدرت های باور نکردنی داره ! اون شخص و اطرافیانش کارهایی میکنند که بلاد هیچوقت فکر نمیکرد ممکنه با همچین چیزهایی رو به رو بش...