4
صبحونه تمام شد و با اون چهار نفر رفتیم سمت یک اتاق ! اون اتاق خیلی بزرگ بود و وقتی از لیام پرسیدم گفت که دفتر کار لویی عه !
_خب بلاد ما الان اینجاییم ! مطمئن باش نایل رو پیدا میکنیم
لویی گفت و نشست پشت میزش
_من باید بهش زنگ بزنم !
اینو گفتم
_اوه معلومه ! بیا اینجا
رفتم سمت میزش و تلفن رو رو به روم گذاشت
تلفن رو برداشتم و شماره نایل رو گرفتم
فاک خاموشه ! شماره رو دوباره گرفتم و باز هم خاموش بود !
تلفن رو گذاشتم سر جاش
_خاموشه !
گفتم و ی هوف کشیدم
_تو این مواقع این اتفاق همیشه میفته !
هری گفت و نشست رو مبل
_اسم و فامیل خودت و برادرت رو کامل بگو
لویی پرسید و گوشیشو دراورد
_نایل هوران و بلاد هوران
اون مکث کرد و سرشو اورد بالا !
ی نگاه به هری کرد و بعد به من نگاه کرد
_نایل هوران؟
هردوشون با تعجب پرسیدن
_ا...اره چرا ؟
لویی بلند شد
_خب...
هری گفت اما ادامه نداد
_پسرا اینجا چه خبره ؟
زین پرسید
_نایلو میشناسین ؟
لیام گفت ، اون همیشه انقد ساکته و یهویی ی چیزی میگه ؟
_اون اینجاست ! اون پسر جدیدی که اومده نایل هورانه
لویی گفت ، نایل اینجاست ؟ اوه خدا !اون اینجا چکار میکنه ؟
_یعنی چی ؟
زین تقریبا داد زد
_نایل الان جزوی از برده هاست؟
لیامم داد زد
وات ؟ برررده ؟
_صد بار بهت گتم از کلمه برده استفاده نکن ! اونا برده نیستن ماهم برده دار نیستیم
لویی هم داد زد
من خشکم زده بود و هیچی نمیتونستم بگم
_پس چین ؟ لویی ما چهار نفر به خاطر نیازهای خودمون انسان هارو گرفتیم و اینجا نگه میداریم ! اونا مثل ی برده کار میکنن و نیاز های مارو برطرف میکنن حتی نیاز های جنسی
لیام داشت داد میزد
منظورش چیه ؟ چه نیاز هایی ؟ انسان ها ؟ مگه اینا چه موجوداتین !نیاز های جنسی؟
_لیام حواست باشه که یکی تو این اتاق هست و تو داری از حدت میگذری
هری گفت و منظورش با من بود
_بس کنید دیگه ! به لوک بگید نایل رو بیاره
زین پرید وسط بحثشون
_لوک گارد عه نایل نیست !
لویی اروم گفت
_پس کی گاردشه ؟
_کلوم
_خب بگو بیارتش
لویی برگشت پشت میزش و انگشتشو رو ی دکمه نگه داشت
_کلوم؟
_بله اقا
صدا از پشت خط اومد
_نایل رو بیار دفتر کارم
_چشم حتما
صدا قطع شد ،,تقریبا 5 دقیقه گذشت ، سکوت خیلی بدی بینمون بود تا صدای در اومد
_بیا تو
لیام داد زد
در باز شد و یک پسر با موهای مشکی و بعدش نایل اومد تو
نایل سرش پایین بود اما تا وارد اتاق شد سرشو بالا اورد و چشمش خورد به من
سرجاش ایستاد ، موهای بلوندش تو صورتش ریخته بود
_بلاد ؟
با تعجب گفت
_نا...نایل
بلند شدم و رفتم سمتش
دستاشو باز کرد و خودمو انداختم تو بغلش محکم بغلم کرده بود
اشکام رو روی گونه ام حس میکردم
_نایل تو کجا رفتی
با گریه گفتم
_من معذرت میخام بلاد ! واقعا تقصیر من نبود! من خودمم نفهمیدم چیشد
_خب گایز بیاید بشینید تا نایل تعریف کنه
زین گفت
سرمو تکون دادم و با نایل رفتیم و نشستیم
لویی هنوز پشت میزش بود و هری کنار اون روی مبل تکی نشسته بود ! زین و لویی هم روبه روی من و نایل بودن
_خب نایل بگو
نایل یک نگاه به من کرد
_خب...وقتی که بلاد افتاد تو اون چاه من واقعا نمیدونستم باید چکار کنم ! شارژ گوشیم تمام شده بود و گوشیم خاموش شده بود ، واسه همین رفتم کمک بیارم
اون یک سرفه کرد
_به ی مغازه رسیدم گفت کمکم میکنه اما چند دقیقه بعد یک چیزی رو روی دهنم حس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم ، بیهوش شدم و اونا منو اوردن به اینجا
اون یک نفس عمیق کشید
_بلاد من واقعا معذرت میخام میدونم از دستم خیلی عصبانی بودی اما از عمد نبود که اون اتفاق ها افتاد ! من واقعا متاسفم_اشکال نداره نایل ! راستش اولش دلم میخاست خفت کنم اما الان که بهم گفتی اصلا از دستت ناراحت نیستم
نایل بغلم کرد
_من خیلی دوست دارم بلاد
_منم همینطور
اون رفت عقب
_از شما هم ممونم که خاهرمو نجات دادین !لطف خیلی بزرگی کردین ! واقعا ممنون
نایل رو به اون چهار تا پسر گفت
_خواهش میکنم نایل ! ما خیلی خوشحال شدیم که خیلی زود همدیگرو پیدا کردین
زین گفت ! اون لحجه ی غلیظی داشت اما شیرین ترین لحجه ای بود که تا حالا تو عمرم دیدم
_خب شما دو تا خواهر و برادر میتونید برید و پیشه هم باشید
لویی گفت
_خیلی ممنون
من و نایل بلند شدیم و از اتاق رفتیم بیرون و به سمت اسانسور تو راهرو راه رفتیم
_وای نایل نمیدونی چقد خوشحالم که انقدر سریع پیدات کردم
من اینو گفتم و ی لبخند گشاد زدم
_منم همینطور اما...
اون رفت تو خودش
_اما چی ؟
سرجام ایستادم
_من هنوز از ی چیزی میترسم
اونم ایستاد
_از چی ؟
_اینکه...اگه اونا منو ول نکنن چی ؟
اون راست میگفت ، اگه ولش نکنن اون مجبوره اینجا بمونه
_اوه نایل...
_بهتره بریم بعدا معلوم میشه
صداش میلرزید ، اون نمیخواد اینجا بمونه ، منم نمیخام اینجا بمونه حاضرم هر کاری بکنم اما برادرمو ازاد کنن
رفتیم طبقه بالا تو اتاق خودم
هنوز فکرم درگیر حرف نایل بود ، اره من حاضرم هر کاری بکنم...
______________
گایز ببخشید این قسمت یکم کوتاه بود رای و نظر فراموش نشه !
مرسی که میخونید x :) ❤
YOU ARE READING
Invisible(Zayn Malik)
Randomیک اتفاق باعث میشه زندگی بلاد تغییر کنه ! یک اتفاق که یک نفر رو وارد زندگی بلاد میکنه ! یک شخص نامرئی ! مرموز و آروم و کسی که قدرت های باور نکردنی داره ! اون شخص و اطرافیانش کارهایی میکنند که بلاد هیچوقت فکر نمیکرد ممکنه با همچین چیزهایی رو به رو بش...