من کجام¿¿چشام نیمه باز بودن و تار میدیدن.من روی یه تخت دراز کشده بودم.یکیو که پشتش به من بود و انگار داشت توی یه کمد یه کارایی میکرد هم اینجا بود چشام مالیدم که بتونم بهتر ببینم.چند بار پلک زدم و دیدم روی دیوار نوشته شده اتاق بهداشت.آره یادم اومد سرم درد میکردو گیج میرفت وقتی داشتم از پله ها میومدم پایین و....فک کنم غش کردم.روی تختی که روش دراز کشیده بودم نشستم همه ی بدنم درد میکرد.صدای جیر جیر تخت باعث شد اون خانومه که حتما پرستاره برگرده سمت من
_اوه به هوش اومدی.دونفر تورو توی راه پله ی که به پشت بوم مربوط میشد پیدا کردن انگار غش کرده بودی.الان بهتری¿¿
_آره حالم خوبه مرسی.کی میتونم از اینجا برم¿¿
سعی کردم تا جایی که میتونم با احترام صحبت کنم آخه این پرستاره خیلی خوب و مهربونه و نمیخوام فکر کنه میخوام بهش بی احترامی کنم
_هر وقت که احساس کردی حالت کاملا خوب شده میتونی بری عزیزم.راستی رو پشت بوم چیکار داشتی¿¿¿
میخواستم خودمو از اونجا پرت کنم پایین تا از دست این زندگی لعنتی خلاص بشم.اینو بهش بگم¿¡¿¡حوصله ی حرفای بعدشو ندارم
_اوه راستش میخواستم یه سری سوژه برای عکاسی پیدا کنم آخه من عکاسم.
دروغ گفتم ولی نه همشو آخه من واقعا عکاسم.
_آها.موفق باشی
تشکر کردم و بهش گفتم که حالم خوب شده و ازش اجازه گرفتم که از اینجا برم.خدافظی کردیم و من بالاخره از اتاق خارج شدم....
YOU ARE READING
breath of love
Fanfictionبپرم یا نه.پریدن از بلند ترین برج شهر تنها چیزیه که ذهنمو درگیر کرده......