داستان از نگاه فیلبپ
لعنتی اون خیلی خورده.الانم که با لبخنده خوشگلش رو دستای من بیهوش شده.باید از اینجا ببرمش بیرون.میبرمش خونش.تو این فکرا بودم که باید الان ببرمش خونه ی خودم یا برسونمش خونه ی خودش که یکی به شونم ضربه زد برگشتم و دیدم هری روبه رومه.
_سلام رفیق خوش اومدی خوش میگذره¿
اینو با لحن دوستانش گفت و وقتی میخواستم جوابشو بدم چشاش گرد شد فهمیدم که بالاخره چشای کورش النورو دید
_هولی شت انگار خیلی خورده بهش گفتم مواظب باشه ها حالا میخوای چیکار کنی¿
_نمیدونم یا برش میگرونم خونش یا میبرمش خونه ی خودم.
_میتونی ببریش طبقه ی بالا اگه یکی از اتاقا خالی بود ولی فکر نمیکنم الان اتاقی خالی باشه.
_اگرم خالی بود عمرا همچین کاری میکردم.نمیبینی اینجا چه خبره!!!ممکنه یه عوضی بهش تجاوز کنه.
_اوم..فک کنم راس میگی ولی میتونی ببریش تو اتاق من درشم قفل میکنم.البته شاید خودمم بخوام برم بخوابم.
من به هری اعتماد دارم ولی هرچی باشه اون یه مرده و در مقابل هر دختر خوشگلی مثل النور کیرش سیخ میشه(وات د فااز!!)بعدش شاید دیگه نتونه خودشو کنترل کنه.
_نه مشکلی نیست من میبرمش
_هر جور راحتی کمک نمیخوای؟
_اگه میشه کمک کن النورو بزار رو کولم
_حتما
بعد از اینکه با کمک هری النور رو گذاشتم رو کولم از هم خدافظی کردیم و من از اون خونه ی خر تو خر امدم بیرون و به سمت ماشینم حرکت کردم و در جلورو باز کردم و النورو گذاشتم تو ماشین.خیلی سردم بود برای همین تا نشستم تو ماشین بخاریرو روشن کردم و یه بوسه ی کوچیک رو لبای گرمش گذاشتم و به سمت خونش حرکت کردم اون تنها زندگی میکنه و من اینو دوست ندارم خیلیم بهش اصرار کردم بیاد باهم زندگی کنیم ولی نیومد
_آره عشقم همینه
اینو بعد از 5 دقیقه زمزمه کرد و من یکم خندیدم و از چند لحظه دوباره گفت
_دوستت دارم
منم بایه لبخند بهش گفتم منم دوستت دارم عشقم با اینکه می دونم صدامو نمیشنوه که دوباره گفت
_دوستت دارم نایل
_چی تو الان چی گفتی؟؟؟؟!!!!!!!
ماشینو زدم کنار خیابون و بهش نگاه کردم
_نایل دیگه کودوم خریه؟
اینو ازش پرسیرم با اینکه میدونستم جوابی نخواهم گرفت نکنه نایل همون آشغالیه که داشت النورو میبوسید.من لازم دارم یکم تنها باشم برای همین به سمت خونش حرکت کردم و بعد از چند دقیقه رسیدم دم در خونش
_اه من که کلید ندارم
اون همیشه یا کلیدشو میذاره تو جیب پالتوش یا تو کیفش که هیچ کودوم الان همراهش نیست من الان باید چیکار کنم؟؟!!؟!!چاره ای ندارم مجبورم ببمرش خونه ی خودم من ناراحت نیستم که اون باید امشبو تو خونه ی من بگذرونه ولی من نیاز دارم یکم تنها باشم به سمت خونه ی خودم حرکت کردم.وقتی رسیدم از ماشین پیاده شدم و رفتم اون درو باز کردم تا النورو ببرم بالا اولی یکم صداش کردم ولی فایده ای نداشت و بیدار نشد به هزار سختی گذاشتمش رو کولم و در خونرو باز کردم و یه راست بردمش طبقه ی بالا و گذاشتمش روی تخت یکی از اتاقا و اومدم بیرونو درو بستم.اعصابم خیلی خورد بود.من در همچین مواقعی تنهایی و فکر کردنو به مشروب خوردن و مست شدن ترجیح میدم من خیلی کم مشروب میخورم تا الان حدود 2 یا 3 بار.رفتم تو اتاقم یه سیگار برداشتم و با فندکم روشن کردم نشستم رو زمین و به دیوار تکیه دادم و یه پک عمیق از سیگارم کشیدم و دادمش بیرون اصلا حواسم نبود که اشک از چشمم داره میاد تا وقتی که افتاد روی دستم.من نمیفهمم آخه چرا من که حاضرم زندیگیمو به پاش بریزمو باید توی یه پارتیه مسخره فراموش کنه و یه به یه عوضی اجازه بده ببوستش.!!!چرا باید جلوی من توی ماشین من وقتی بیهوشه بگه دوسش داره و منو یادش بره.اشکا همینطوری داشتن از روی صورتم سر میخوردن.من واقا عاشقه النورم ولی به عشق اون نسبت به خودم مطمن نیستم.یه سیگار دیگه برداشتم و....سلام مرسی که داستانمو میخونید امیدوارم خوشتون اومده باشه لایکا به 20 تا برسه قسمت بعدیو آپ میکنم
YOU ARE READING
breath of love
Fanfictionبپرم یا نه.پریدن از بلند ترین برج شهر تنها چیزیه که ذهنمو درگیر کرده......