یادم رفت که به فیلیپ خبر بدم که امشب پارتی دعوته و اینو وقتی یادم اومد که دیدم هری داره با یه لبخنده گنده و بی نقص میاد سمتم ناخوداگاه منم بهش یه لبخنده گنده زدم.
_سلام خوش اومدی.
با یه لحن دل نشین اینو بهم گفت
_مرسی
_واو پسر
_چیزی شده¿¡¿¡
اینو وقتی که چشاش داشت کل بدنمو بازرسی میکرد پرسیدم.
_نه فقط تو خیلی هات شدی
با یه لبخنده دوستانه ازش تشکر کردم
_راستی فیلیپ کجاس¿¿
اینو بلافاصلا ازم پرسید
_اوه راستش من یادم رفت بهش خبر بدم امروز خیلی سرم شلوغ بود.
_اشکالی نداره میتونی الان بهش زنگ بزنی¿
_آره حتما
_النور اشکالی نداره من چند دقیقه تنهات بذارم
_نه مشکلی نیست
_باشه پس من رفتم ولی خیلی حواست به خودت باشه اینجا خیلی پسر مست هست.
اینو با یه لبخند گفت وقتی داشت میرفت.منم سرمو به نشونه تاید تکون دادم و اون رفت.منم وقتو تلف نکردمو گوشیمو برداشتم و به فیلیپ زنگ زدم
_سلام عزیزم خوبی¿¿
_سلام مرسی فیلیپ کجایی¿¿
_عزیزم صدات خوب نمیاد فقط صدای بلند آهنگو میشنوم
من سریع به سمت در دویدم و وارد باغ شدم
_فیلیپ میتونی بیای خونه ی هری¿¿
_چیزی شده¿¿
_نه فقط یه پارتی سادس من یادم رفت اینو زود تر بهت بگم.
_مشکلی نیست عزیزم تا یه ربع دیگه اونجام
گوشیپو قطع کردم و یه نفس راحت و عمیق کشیدم و رفتم سمت در که برم توی خونه.من نمیدونم نوشیدنیمو کجا گذاشتم پس رفتم و یکی دیگه برداشتم شروع کردم به خوردنش.طعمش خیلی خوب بود.یه لیوان خوردم و شروع کردم به خوردن دومین لیوان.اینجا خیلی شلوغه داشتم اینور و اونورو دید میزدم که چشمم خورد به یه دختر آشنا که یه پسره با کلی تتو روی دستاش اونو چسبونده بود به دیوار و داشتن با هوس همو میبوسیدن.یکم به دختره دقت کردم که اسمش یادم بیاد.آره خودشه اون کاترینه ما دوسال باهم دوست بودیم خیلی صمیمی ولی بعد از مرگ مامان و بابام دیگه همو ندیدیم فکر میکنم 6 ماه میشه و احتمالا اون پسره که پشتش به منه دوس پسرشه.اسمش چی بود¿¡¿¡زین¿ آره فک کنم اسمش زین بود.من لیوان سومم پر کردم.نمیدونم چرا ولی هنوز داشتم به اون دوتا نگاه میکردن.بعد از بوسه ی طولانیشون زین دست کاترینو گرفتو دوتایی با سرعت رفتن طبقه ی بالا و وارد یه اتاق شدن و احتمالا بعدشم مشخصه صدای آه و ناله های کاترین اتاقو پر میکنه.....
YOU ARE READING
breath of love
Fanfictionبپرم یا نه.پریدن از بلند ترین برج شهر تنها چیزیه که ذهنمو درگیر کرده......