د.ا.د ایزی: من صندلی عقب ماشین نشسته بودم و سرم روی سینهی گرم نایل بود که با نفسهای عمیقش، منظم، بالا و پایین میرفت. حرکت آهستهی نوک انگشتهاش که به نرمی موهای من رو لمس میکنه و روشون کشیده میشه رو حس میکنم. اما حواسش پیش من نیست. سرم رو کمی جا به جا کردم و چشمهای آسمونیش رو دیدم که با نگاه سردرگمی از پنجره به تاریکی جاده خیره شده. اخم ظریفی ابروهاش رو شکسته و توی افکار خودش غرقه!از صندلی جلو صدای خر و پف ضعیف زین اومد. لویی برگشت نگاهش کرد، دستش رو زیر چونهاش گذاشت و سرش رو که روی سینهاش افتاده بود، به عقب هول داد. خر و پف زین قطع شد. لویی آه کشید و دوباره حواسش رو به جاده داد.
نایل زمزمه کرد: «خسته نشدی؟»
لویی از آینهی جلو نگاهش کرد: «تو بیداری؟»
-«اوهوم!»
-«نه من خسته نیستم.»
-«باشه.»
باز هم ساکت شدن. چند لحظه بعد نایل طاقت نیاورد و باز پرسید: «لویی؟»
-«هوم؟»
-«اون یارو... فرناندز...»
-«خوب؟»
-«راست میگفت؟»
-«میآی فراموشش کنیم نایل؟»
به آینهی جلو نگاه کردم. لویی هم اخمهاش رو توی هم کشیده بود. شروع کرد با ناخن روی فرمون خراش انداختن.
-«نه لو! راستش رو بگو. من میخوام یه چیزهایی راجع به گذشتهی خودم بدونم. اون راست بود؟»
لویی آه کشید.
-«نایل... تو یادت نمیآد! یعنی حتی اگر حافظهات هم از دست نرفته بود باز هم یادت نمیاومد. این قضیه... به تو مربوط نمیشد.»
-«اما به تو مربوط میشه. تو پسردایی منی! میخوام بدونم. واقعاً پدر و مادرم اونی بودن که فرناندز گفت؟»
-«خوب...اه... نایل... من نمیدونم! من بچه بودم و تنها چیزی که تا ده سالگی یادم میآد تلاش بیثمر بابام برای جلب توجه پدرش بود. اون... همیشه... هوای همه چیز رو داشت! من چیزی راجع به کارهاش نمیدونستم. برام هم مهم نبود! اون دوست داشت من کارهاش رو یاد بگیرم و در آینده خودم کارخونهها و بورس و ساختمونها و هر کوفت دیگهای رو اداره کنم ولی من آدمش نبودم. تنها کاری که ازش لذت میبردم بیرون ریختن دل و رودهی وسایل برقی خونه و سر هم کردنشون بود!
یادمه هر بار که تو تعارفم میکردی با هم بریم پیش بابابزرگ من رد میکردم ولی بابام زورم میکرد که برم. میدونی... من... ازش... خوشم نمیاومد! وقتی تو اون جا بودی، انگار کس دیگه رو نمیدید! من باهاش حرف میزدم و اون حتی نمیشنید. با تو مثل بچهها بازی میکرد و میخندید اما من...! خوب... این خیلی برام تحقیرکننده بود! ولی بابام باز هم دفعهی بعد زورم میکرد که پیشش برم. بهش التماس کردم که ولم کنه اما اون گفت که باید پدربزرگم رو دوست داشته باشم. اون موقعها فکر میکردم به همین سادگیه! ولی قصد بابام این نبود. اون از علاقهی شدید بابابزرگ به تو و ارثی که ممکنه برات بذاره، احساس خطر کرده بود. علاوه بر این، اون هیچ وقت محبت پدرش رو نداشت ولی داشت دست و پا میزد تا لااقل من رو محبوب بابابزرگم بکنه... که نتونست!»
-«...ببین نایل! من اصلاً خبر ندارم که امیلی و عمه مائورا چه جوری بودن. ما باهاشون رفت و آمد نداشتیم. من فقط تو رو یادمه... که دوستت داشتم! و... فکر کنم دوستم داشتی. برام مهم نبود تو پسرعمهی ناتنی هستی. ما با هم دوست بودیم.
فرناندز و هر چی گفت بره به درک! اصلاً از همون اول از خوشم نمیاومد. بابام عادت داشت ساعتهای طولانی باهاش توی دفترش خلوت کنه و حرف بزنه. اونها برای ارثیه نقشههای زیادی کشیده بودن... که با وصیتنامهی بابابزرگ به باد رفت. بعدش هم که...»
شونه بالا انداخت و ساکت شد. نایل باز زمزمه کرد: «لویی؟»
-«هوم؟»
-«تو... از من... متنفر نیستی؟»
-«نه نایل! احمق نشو! ببین من الان وسط یه جادهام، دارم از خونه و زندگیم دور میشم، معلوم نیست کار خودم و دوستهام به کجا بکشه و یه روانپزشک که قصد جونت رو داره رو توی پارک بسته شده به یه درخت ول کردم به خاطر تو! پس نتیجه میگیریم؛ نع! من ازت متنفر نیستم.
تازه مگه تو چی کار کردی که من باید ازت متنفر بشم؟ بابای من -حالا هر چه قدر هم که بهش سخت گذشته باشه- حق نداشت به خاطر پول دست به قتل بزنه. حالا هر کسی! چه یه مشت عوضی طمعکار و بیرحم چه فرشته! ولی باز من اون آدمها رو درست نمیشناختم. اما دربارهی تو... هیچ جوره تو کتم نمیره. اون نباید با تو این کار رو میکرد. تو یه بچهی بیگناه بودی! هرگز دیگه نمیتونم به چشم پدر بهش نگاه کنم. هرگز! اون... یه قاتله!»
جملات آخر رو با عصبانیت گفت و با کف دست روی فرمون کوبید. زین یه تکونی خورد و از خواب پرید. در حالی که پلکهاش رو با بند انگشت میمالید، غرغر کرد: «چته بابا؟ کی قاتله؟»
-«بابام!»
-«خوب این که خبر جدیدی نیست. چرا داد میزنی؟»
-«بخواب بابا!»
-«من خواب بودم تو بیدارم کردی. دیگه هم خوابم نمیبره. پیاده شو از این جا به بعدش من برونم.»
لویی ترمز کرد و جاهاشون رو با هم عوض کردین. نایل پرسید: «کی میرسیم؟»
زین جواب داد: «چیزی نمونده دیگه. تا صبح میرسیم.»
لویی گفت: «هتل میریم؟ من پول دارم ها! قبل راه افتادن حسابم رو خالی کردم.»
-«نه، هتل خطرناکه! پیدامون میکنن. یه جایی هست... حالا میریم میبینید.»
لویی به صندلیش تکیه داد و پلکهای خستهاش رو روی هم گذاشت. گفت: «حتماً الان دارن همه جا دنبالمون میگردن.»
این حرفش دوباره دلهره به جونم انداخت. هری،لیام، بابا، آنا...!
نایل موهام رو از پیشونیم بالا زد و با لبخند گفت: «الان جای اونها امنه ایزی! هر چی کمتر درگیر باشن امنیتشون بیشتره.»
با لبخند سر تکون دادم و چشمهام رو بستم. شاید بتونم چند ساعت باقی مونده رو تو بغل نایل بخوابم!

YOU ARE READING
Upstairs
Fanfiction«طبقهی بالا» من تنهای تنها بودم! یادم نبود چند وقته... سالها... خاطرات کمکم پاک شدن. حتی اسمم رو به سختی به یاد میآرم. شب و روزها میگذرن. یادم نیست به چه گناهی این جا حبس شدم. هیچی یادم نیست... تنهایی، تنهایی، تنهایی... ...و بعد، یه روز در صدای...