د.ا.د ایزی: خودش بود! زین مالیک! جذابترین پسر مدرسه! نه نه نه، تمام دنیا!اون روی چمنها لمیده بود و به حرفهای بهترین دوستش لیام میخندید. خندهاش! خدای من چه قدر دلتنگ این خنده بودم! دو هفتهست که ندیدمش. دو هفتهای که رفته بود پاکستان تا به خانوادهی پدریش سر بزنه.
اون یه جین خوشگل مارکدار پوشیده بود که پاهاش رو از همیشه خوشفرمتر نشون میداد. از اون جینهای گرونی که فقط پسرهای باکلاس و پولداری مثل اون میپوشن.
زین مثل بقیهی ما که همهی عمرمون پامون رو از شهر نقلی و کوچیکمون بیرون نذاشتیم نیست. اون توی لندن بزرگ شده، هر سال چندین بار به پاکستان میره و اون جور که من از فالگوش ایستادنهام دستگیرم شده، همه جاهای دیدنی دنیا رفته.اما زین خیلی آقاست! هیچ وقت پز نمیده. با همه مؤدب و مهربونه.
خانوادهی مالیک سال پیش که به شهر ما اومدن قشنگترین و گرونترین ویلای شهر رو خریدن و توش ساکن شدن. چون یه سال دور دنیا گشته بودن، زین از مدرسه عقب مونده بود. بنابراین حالا با وجود این که نوزدهساله بود داشت با هجدهسالههایی مثل هری و لیام، آخرین سال دبیرستان رو میخوند. من از خواهرش -ولیحا- شنیده بودم (باز هم فالگوش ایستاده بودم!) که پدرش میخواد زین رو بعد از دبیرستان بفرسته آمریکا که به دانشگاه بره. در جواب دوستش که پرسید کدوم دانشگاه هم با بیخیالی کامل انگار چیز خیلی سادهایه گفت: «اوه، نمیدونم، هاروارد شاید!»
هااااارواااااارد!!!!
آااااه! و بعد من دیگه صورت زیباش رو نمیبینم. خانواده مالیک همه زیبان! من وقتی ولیحا رو میبینم، احساس میکنم شیتترین و بیرنگ و روترین بشر روی زمینم. یه جوجه زرد دو روزه در برابر یه طاووس!
با صدای زین از خیالاتم بیرون پریدم: «لیام! مردم دارن نگاهمون میکنن!»
به خودم اومدم دیدم که زین موقع زدن این حرف داره صاف به من نگاه میکنه. کم مونده بود همون جا از خجالت بمیرم که فهمیدم متوجه زل زدن من نشده. لیام داشت قلقلکش میداد و اون فقط فکر کرده توجه عابرهایی مثل من ممکنه جلب بشه. لیام به من نگاه کرد و با خجالت لبخند زد. زین هم همین طور!
قبل از این که زیر حرارت لبخند زین ذوب بشم توی مدرسه دویدم!
اون روز هم توی مدرسه مثل همیشه گذشت. مثل تمام امسال که من سخت تلاش میکردم به درسم گوش بدم، خیره خیره زین رو نگاه نکنم یا حسرت لیام پین بودن رو نخورم.
زنگ تفریح روی یه نیمکت دور از بقیه نشستم و به سیب سبزم گاز زدم. برخلاف من که همیشه تنهام (البته هری گاهی از روی لطف میآد و سری بهم میزنه) دور زین رو همیشه یه حلقهی بزرگ از دوستهاش گرفته.

KAMU SEDANG MEMBACA
Upstairs
Fiksi Penggemar«طبقهی بالا» من تنهای تنها بودم! یادم نبود چند وقته... سالها... خاطرات کمکم پاک شدن. حتی اسمم رو به سختی به یاد میآرم. شب و روزها میگذرن. یادم نیست به چه گناهی این جا حبس شدم. هیچی یادم نیست... تنهایی، تنهایی، تنهایی... ...و بعد، یه روز در صدای...