یه مکانیزم دفاعی مختص برخوردهای احساسی توی انسان وجود داره به نام "انکار"!در این مواقعی که اکثراً شامل ضربههای روحی خیلی دردناکه، عقل آدم قفل میکنه و اولین تلاش مذبوحانهاش برای حل کردن معضلی که باهاش رو به روئه، انکار کردنشه! مغز پیام میفرسته که اصلاً موضوع رو از بیخ و بن انکار کن! انگار نه انگار که اصلاً وجود داره! برای مثال آدمهایی که از یه بلندی پرت میشن پایین داد میزنن: «نهههههههههه!!!»
خیلی خوب مثال بیرحمانهای بود، قبول دارم!!! یکی دیگه؛ خبر مرگ عزیزت رو بهت میدن و اولین حرفی که میزنی اینه: «نه، امکان نداره!!!»
البته که امکان داره و البته که طرف مُرده! فقط چون تو طاقتش رو نداری انکارش میکنی.
برای من هم دقیقاً همین اتفاق افتاد. مینا... میخواست ازم انتقام بگیره و من نمیتونستم باور کنم. یعنی نمیخواستم که باور کنم! مغرم برای جلوگیری از گسیخته شدن به دروغ شیرین انکار چسبید. از ترس انتقام مینا... از غم تبدیل کردن مینا به موجودی انتقامجو... مغزم به کل فلج شد.
اما میدونی قسمت افتضاح قضیه چیه؟ این که حتی وقتی داد میزنی که امکان نداره، چشمهات پر از اشکه! درد عمق وجودت، بهت ثابت میکنه که تو میدونی چه بلایی سرت اومده!!!
...
-«دهنت صافه پسر!!!»
اول کف دستهام رو محکمتر به پیشونیم فشار دادم ولی بعد سرم رو بالا آوردم و با صدای گرفته گفتم: «هیچ کمکی نمیکنی لویی!»
-«ای وای ببخشید! وای واااای! من چرا هیچ کمکی نمیکنم؟ آهان! الان میرم مینا رو با ماشین زیر میگیرم تا یه کمکی کرده باشم. نظرت چیه؟»
بلند شدم عرض اتاق هتل رو با قدمهای بلند طی کردم، به دیوار که رسیدم بهش لگد پروندم، چرخیدم و برگشتم. دوباره و دوباره و دوباره! هری شقیقههاش رو با نوک انگشت ماساژ داد و غر زد: «بسه زین! داری عصبیم میکنی.»
مثل دیوونهها راه میرفتم، موهای خودم رو به هم میکندم، ناخنهام رو میجویدم و با خودم حرف میزدم: «نه نه نه نه!!! امکان نداره! تهدید الکی کرد! مینا چنین آدمی نیست...»
نایل با تأسف سر تکون داد و گفت: «تو الان تو حال انکاری زین!»
سرش داد زدم: «برای من روانشناس نشو!»
لیام با لحن رییسمآبانهاش مداخله کرد: «سر ما داد نزن! تقصیر ما نیست که همسر سابقت قصد حالگیریت رو داره.»
صدای گستاخ لویی هم همراهیش کرد: «آره داداش! زندگیت به فا/ک رفت و تموم! اصلاً تصور مینای عقدهای تو ذهن من نمیگنجه! ببین چه بلایی سرش آوردی پسر! کارت زاااااره!»
-«به خدا قسم هیچ کمکی نمیکنی لویی!!!»
-«دِ خوب من چی کار کنم؟»
خودم رو روی تخت پرت کردم. نایل هشدار داد: «هوووی! آرومتر! شیکوندیش!»
-«مگه مال توئه؟ مال هتله. بذار بشکنه. خسارتش رو میدم.»
-«مشکلت همینه زین! همیشه نمیتونی خسارت یه چیزی رو بدی. بعضی وقتها چیزی که میشکنی درست بشو نیست.»
-«این فقط یه تخت کوفتی...»
-«تو منظور من رو میفهمی...»
-«آاااارهههههه!!! آره آقایون فیلسوفِ بااخلاقِ همهچی تمومِ خفن! من میفهمم! آقا من از بیخ و بن اشکال دارم اصلاً! قبوله، همهاش قبوله!!! اما میشه الان این یکی رو حل کنیم؟»
نایل با خستگی سرش رو روی بازوهاش گذاشت و ناله کرد.
-«چته؟»
-«نمیفهمی تا پیِ برج رو نریختی نمیتونی روش طبقه بسازی؟»
-«خیلی ممنون ولی من راهکار معماری نخواستم.»
نایل از کوره در رفت، با مشت روی میز کوبید و نعره زد: «تو معنی حرف من رو میدونی!»
متقابلاً داد کشیدم: «تو هم معنی حرف من رو میفهمی!»
لیام صداش رو بالا برد: «چه مرگتونه؟ مثل بچهها شدین! صداتون رو پایین بیارین تا نیومدن از هتل بیرون پرتمون نکردن! ببین زین... به نظر من تو فقط زیادی جدّی گرفتی. با آلیشیا روراست باش و من مطمئنم مینا نمیتونه رابطهتون رو به هم بزنه. همین! بچهها... جمع کنید بیاید بیرون ببینم. هر کس اتاق خودش! مناقصه خیلی خستهکننده بود، فکر کنم همه به یه خواب راحت نیاز داریم.»
هز و لو رو بلند کرد به طرف در هل داد بعد به سمت من چرخید. دستهام رو به نشونهی تسلیم بالا بردم و گفتم: «یه دقیقه دیگه بیرونم!»
لیام با نگاهش از نایل جواب خواست و نایل با شونه بالا انداختن موافقت خودش رو اعلام کرد. لیام زیر لب یه "شب خوش" ریز پروند و رفت.
سکوت شد. سکوتی که ناخالصی عذابآوری مثل تیک تیک ساعت شماطهدار، آزاردهندهتر کرده بودش. نایل به حرمت این سکوت، آهسته پچپچ کرد: «رابطهات با آلیشیا جدّیه؟»
-«اوهوم... چیز... یعنی بله!»
-«پس یعنی قراره باهاش ازدواج کنی؟»
-«آره آره نایل! خودت که دیدی! جلوی همه اعلام کردم من و آلیشیا با هم توی یه رابطهی جدّی هستیم. چند وقت دیگه هم ازش میخوام که باهام ازدواج کنه و خلاص!»
-«خوب اگر این جوریه... لیام راست میگه. فقط باهاش صادق باش و دیگه مینا نمیت...»
از روی تخت بلند شدم و تند و عصبی گفتم: «چرا نمیفهمی نایل؟ من از مینا میترسم!!! آره خجالتآوره ولی من اون نگاهش رو دیدم. اون ممکنه هر کاری بکنه! خراب شدن رابطهام با آلیشیا؟؟؟ هاه...!!! چیزی که من ازش میترسم اینه که یه شب بیاد یه چاقو تو گلوی آلیشیا فرو کنه تا من رو عذاب بده. اون جوری ماتت نبره... من دیدمش نایل! من بغض چشمهاش رو دیدم! اون عوض شده. اون مینا نیست!!!»
حالا قیافهی نایل هم ترسیده به نظر میآد.
-«حالا میخوای چی کار کنی زین؟»
-«آااااه!!! نمیدونم نایل... نمیدونم. شاید اول... سعی کنم باور کنم!»
YOU ARE READING
Stupids
Fanfiction«احمقها» من معمار نیستم ولی میدونم پیش از این که قصر بسازی باید آلونکت رو خراب کنی. نمیتونی روی همون زمینی که آلونک داری قصر رو هم بخوای. قبل از این که برجت دهها متر بالا بره... اول باید چند ده متری رو پِی بکنی و پایین بری. من معمار نیستم ولی زی...