Part9

801 113 3
                                    

(لويى)
همه ى اونا يادمه چه جالب فكر مى كردم فراموش كردم ولى اونا همشون فقط زير يه لايه ى نازك غبار پنهان شده بودن تمام سعيم رو مى كنم كه صحنه هايى كه توى ذهنمن توان حرف زدن رو ازم نگيرن
به نايل نگاه مى كنم كه با نگرانى نگاهم مى كنه
ن-لويى اگر نمى تونى بگى نگو نبايد به خودت فشار بيارى
اينو گفت و نشست روى تخت كنارم و دستش رو كشيد تو موهام
بهش لبخند زدم يه لبخند واقعى
يه آرامش قبل از طوفانى كه قراره با حرفام شروع شه
جواب لبخندم رو داد و دوباره روى صندلى كنار تخت نشست و بهم نگاه كرد
چشمام رو بستم و گذاشتم خاطراتم خودشون مرتب شن

Past 👉Louis

-من اومدمممم
م-خوش اومدى عزيزم
صداى مامانم رو از تو هال شنيدم
از پله ها رفتم بالا و كيفم رو پرت كردم رو زمين
بلا-لويى خانوم گفتن بهت بگم يه لباس مرتب بپوشي امشب قراره مهمون داشته باشيد
-مهمون؟؟
اينو گفتم و خودم رو پرت كردم رو تخت دو نفرم و با تعجب بهش خيره شدم
من خيلى بلا رو دوست دارم اون از وقتى به دنيا اومدم پرستارم بود و بعد از ١٤ سال هنوزم هست
با لبخند اومد سمتم و كنارم نشست و دستش رو كشيد تو موهام
منم طبق عادت سرم رو گذاشتم رو پاش و اونم به تكون دادن دستش تو موهام آدامه داد
ب-اره
-كيه؟
ب-يكى از همكار هاى پدرت
-من مى شناسمش؟؟
ب-نه فكر كنم شريك تازه است
سريع از رو پاش بلند شدم
-پس حتما پدرم مى خواد مرتب باشم
اينو گفتم و با بى حوصلگى به كمد لباسام نگاه كردم و به لباسام خيره شدم
صداى خنده ى بلا رو از كنارم شنيدم
ب-لويى من كه مى دونم اخرش من بايد برات لباس انتخاب كنم
اينو گفت و بلند شد وايساد
سرم رو تكون دادم
-اره فكر كنم
اينو گفتم و با گيجى نگاش كردم
خنديد و رفت سمت كمدمو چند تا لباس در اورد و گذاشت رو تختم
منم فقط بهش خيره خيره بودم و به اين فكر مى كردم اين تركيب چرا به ذهن خودم نرسيد اون لباسا واقعا باهم عالى شده بودن
ب-خب لويى اين لباسارو بپوش و بيا پايين
-بلا نمى شه توهم بهم كمك كنى؟
اينو گفتم و با شيطنت بهش نگاه كردم
چشماش گرد شد
-لويى؟؟؟؟ خجالت بكش من ٣٣ سالمه
بلند خنديدم و رفتم سمتش و لپش رو محكم بوسيدم
-تو منحرفى من فقط كمك خواستم همين
اينو كه گفتم صورتش قرمز شد و لبش رو گاز گرفت
وقتى صورتش رو ديدم بلند خنديدم و رفتم سمت لباسا
-بلا تو واقعا منحرفى
اينو گفتم و سرم رو تكون دادم
-لويىىىىى
صداى جيغش رو از پشت سرم شنيدم و بعدم صداى در
اون اصلا بهش نمياد ١٩ سال از من بزرگ تر باشه
هميشه اونو جاى خواهر و هم بازيم ميديدم
لباسارو پوشيدم و تو اينه ى أتاقم به خودم نگاه كردم
هيچوقت يادم نمى ره بلا چقدر منو سر باسنم مسخره كرد
من خاطرات بى نظيرم رو با اون هيچوقت فراموش نمى كنم
دست از فكر كردن كشيدم و رفتم پايين
-لويى بيا بشين اينجا
-بله پدر
رفتم و كنارش نشستم
ب-خب قطعا بلا بهت گفته امشب يكى از شركاى جديد شركت و همچنين دوست خيلى نزديك من مهمون شام ماست
-بله
ب-خوبه .. لويى اونا تازه به دانكستر اومدن حتما خودت مى دونى چه انتظارى ازت دارم
سرم رو تكون مى دم
م-لويى عزيزم بيا
با صداى مامانم به پدرم نگاه كردم و ازش أجازه خواستم
سرش رو تكون داد
بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه
-بله مامان
م-لويى تو ليام رو ميشناسى؟
-نه ليام كيه؟
اينو همينطورى كه يه سيب برمي داشتم پرسيدم و به اپن تكيه دادم و با تعجب به مامانم نگاه كردم
م-پسر دوست بابات اونم امشب اينجا مياد .. اون واقعا پسر خوبيه خيلى خوب ميشه بتونى دوستى مثل اون داشته باشى
-مامان همون زين و كلوم و مايكل و اشتن و زك برام كافين
اينو گفتم و يه گاز از سيبم زدم
م-بذار ببينيش انتخاب با خودت
به مامانم خيره شدم
انتخاب با خودم؟
صداى خنده ى بلند بلا از پشت سرم اومد
ب-اوه لويى اره انتخاب با خودت منم مى تونم كمكت بدم
بهش چشم غره رفتم و به مامانم كه حالا فهميده چى شده و داشت مى خنديد نگاه كردم
تا خواستم يكم از خجالتشون در بيام صداى زنگ خونه بلند شد
براى اخرين بار خودم رو تو اينه نگاه كردم
تجربه ثابت كرده من هركسى رو كه بخوام مى تونم بدست بيارم
به خودم چشمك زدم و رفتم سمت مامان و بابام كه كنار در وايساده بودن و حرف مى زدن
-سلام
وقتى سلام كردم همشون برگشتن و بهم نگاه كردن
-سلام مرد جوون خيلى تعريفت رو از پدرت شنيدم
اون اقايى كه حتما دوست بابام گفت و بهم دست داد
-مرسى اقا ، منم خيلى تعريف شمارو از پدرم شنيدم و خيلى مشتاق ديدنتون بودم
اينو گفتم و لبخند زدم
-سلام عزيزم
به سمت خانومى كه حتما خانوم پين بود برگشتم
-سلام خانوم خيلى از ديدنتون خوشوقتم
اينو گفتم و با اونم دست دادم
-شما واقعا پسر برا زنده اى داريد اقاى تاملينسون
بابام با افتخار بهم نگاه كرد و بعد به خانوم پين لبخند زد و سرش رو تكون داد
-سلام
با صداى يه نفر ديگه برگشتم و به پشت سرم نگاه كردم
يه پسر همسن و سال خودم
و خب قطعا ليام
رفتم سمتش و دستم و دراز كردم
-سلام أوم ليام؟
ل-درسته و لويى ؟
اينو گفت و با دست بهم أشاره كرد
سرم رو تكون دادم و لبخند زدم من از همين الان از اين پسر خوشم اومده
باهم رفتيم تو
بعد از چند دقيقه كه همه داشتن باهم حرف مى زدن و فقط من و ليام داشتيم بهم نگاه مى كرديم بهش أشاره كردم باهام
بياد
خودم رفتم سمت پله ها و منتظر شدم بياد
وقتى ديدمش لبخند زدم و دستم رو گرفتم سمت پله ها
-خب ليام فكر كنم اونجا بيشتر خوش بگذره
سرش رو تكون داد و جلوتر راه افتاد منم پشت سرش رفتم
ل-خونه ى قشنگى داريد
-اوهوم
ل-تو نبايد تاييد كنى
با تعجب نگام كرد
خنديدم
-خب قشنگه ديگه
اونم خنديد ى سرش رو تكون داد
-چند وقته اومديد دانكسترر
ل-سه روزى ميشه
-اينجا راحتى؟
-اره فكر كنم ..بنظرم قراره خوب باشه
سرم رو تكون دادم و در أتاقم رو براش باز كردم و صبر كردم اول بره تو
زياد با ادب و اداب نبودم ولى بنظرم بعضى چيزا براى اولين برخورد مهمن
ل-اوه اينجا واقعا قشنگه
اينو گفت و يه دور زد
-اره يكى از جاهاى مورد علاقم همين اتاقه
رفتم كنارش و به چشماى قهوه اى مهربونش نگاه كردم
-فكر كنم از اين به بعد يكى از جاهاى مورد علاقه تو هم ميشه
برگشت و با تعجب و خنده بهم نگاه كرد
ل-تو خيلى مطمئن حرف مى زنى
-چون مطمئنم
اينو گفتم و بهش چشمك زدم

اونشب خيلى باهم حرف زديم از چيزايى كه برامون اتفاق افتاده هرچيزى كه به نظرمون جالب بود و از زندگيمون
فرداش كه رفتم مدرسه فهميدم اون همكلاسى جديد منه
خب واقعا خوشحال شدم
اونو با بقيه گروه هم اشنا كردم
از همون لحظه اول كه زين رو ديد فهميدم با يه نگاه متفاوت بهش نگاه كرد و فقط من اينو فهميدم قبل از اينكه حتى خودشون بفهمن
از همون روز بهترين دوستاى هم شديم دوتا برادر كه همه ى زندگيشون به هم وابسته بود
هرشب يا اون پيشم مى موند يا من مى رفتم خونشون
اين شد كه بعد از سه ماه كه هرشب و هرروزش باهم بوديم بالاخره اعتراف كرد يكى از جاهاى مورد علاقش اتاق منه
.
.
.
.
.

خب اينم از اين قسمت... خواهشا نظر فراموش نشه
مرسى 😊🌟

Believe in love (completed)Where stories live. Discover now