د.ا.ن.لویی
وقتی چشام رو باز کردم اون فرشته مو طلایی چشم تیله ای تو بغلم خوابیده بود. نمیخواستم هیچ وقت از اون حالت بیام بیرون....
آروم از تخت اومدم پایین و به خودم کش و قوس دادم و بعد پرده پنجره رو کنار زدم و به ماه خیره شدم..... نور ماه توی اتاق پخش شده بود.... یکدفه به خودم اومدم : وای من امروز باز کلاس تمرینات نظامی دارم... اون مزخرف ترین چیز تو دنیاست.....! سریع لباسام رو پوشیدم و آروم هری رو نوازش کردم تا بیدار بشه... اون خمار بود.یکم چشماش رو باز کرد و بهم نگاه کرد
_: هوووم؟
_ سلام هری شب به خیر
با صدای گرفته و خواب زده گفت: شب به خیر لو.
چشماش رو بیشتر باز کرد: کجا میری؟
_ هری ببین من باید برم اما واسه شام میام... شام و ناهار رو با هم میخوریم باشه؟ چیزی نمیخوری واست. بیارم؟
_ آب لطفا.
_باشه عزیزم... الان
یک لیوان آب بهش دادم و یکم از تو آشپزخونه واسش گوشت اوردم... خیلی نرم لباش رو مکیدم و با لبخند ازش خدافظی کردم...
از قسمت های مختلف قصر رد شدم و وارد قسمت تمرینات شدم.
هاروی اومد سمتم(معلم)
من گونه هام سرخ شد و خندیدم: اوه هاروی سلام، چقد امروز خوشتیپ شدی پسر😃
_ چرا دیر کردین ؟
_ خب اومدم دیگه😁
_ آره، اومدین😒
بعد از چند ساعت تمرین، واسه استراحت نشستم و دنی هم پیشم نشست(پسر هاروی)
دنی بهم نگاه کرد و گفت: هی پسر، امروز تو فکری.
یک چشمک کوچولو زد و ادامه داد : مسئله چیه؟ عاشقی؟
من با خستگی در حالی که ولو شده بودم لبخند زدم و با مشت آروم کوبیدم به بازو دنی: چرت و پرت نگو دن😒
اون خندید و مثل من لم داد و با کمی مکث گفت: ااام میخوام یک چیزی ازت بپرسم 😬
_ هوووم؟
_ تا حالا سکس داشتی؟
من با تعجب بهش نگاه کردم: اوه دن یادت نره که من شاهزادم !فک کنم بهت زیادی رو دادم...
_ خب من که چیزی نگفتم فقط پرسیدم...بگو دیگه😒
_ بگم نه خیالت راحت میشه؟
دن خندید گفت: نمیدونم ،غیر منتظره بود😂
من به خودم قیافه بیخیالی گرفتم: چرا اون وقت؟
_ خب تو یک شاهزاده ای😐
_ شاید یک شاهزاده کم توقع😉
_ شاید😶
بالاخره تمرینا تموم شد اما یکم دیر چون من واسه شام نتونستم برم پیش هری .... وای خدای من چند دقیقه دیگه ناهار رو میارن😨 من به هری قول دادم شام و ناهار رو با هم بخوریم اگه من دیر کنم اون حتما خیلی ناراحت میشه.چون واسه شام نتونستم برسم .انقد سریع حرکت کردم که نفهمیدم کی رسیدم به اتاق! وقتی در رو باز کردم دیدم هری پشت پنجره نشسته و پرده رو یکم کنار داده تا بتونه بیرون رو نگاه کنه. معلوم بود که خیلی خسته شده. من بهش نزدیک شدم: سلام هز
با صدای آروم و کسل جواب داد: سلام لویی
من اخم کردم رو دو تا پام نشستم، دست هری رو ما بین دو تا دستام گرفتم و صورتش رو، رو به خودم چرخوندم: هری؟ تو خیلی حوصلت سر میره وقتی نیستم درسته؟
هری سرش رو تکون داد.
من تو فکر فرو رفتم و یکدفه خندیدم: هزا تو شنا بلدی؟
_ تا حدودی 😒
_ باشه پس، یک فکر خوب دارم تا تو بتونی در نبود من خوش بگذرونی.
هری سر جاش تکون خورد و خم شد به طرف من، اومد و اون یکی دستش رو هم گذاشت رو دستم: لویی ببین تو بخاطر من خودت رو به خطر ننداز، منم تو دردسر ننداز. لازم نیست کاری بکنی. من همین که پیش تو باشم کافیه.
من خندیدم: تو نگران نباش کاری نمیکنم که مشکلی پیش بیاد. خب؟ هری چی میخوری واست بیارم؟
_ یکم گوشت🍖
_ شراب؟
_ شاید....
_باشه 😊 چند لحظه منتظر بمون تا من برگردم....
از پله ها رفتم پایین و به سمت میز حرکت کردم. پدرم سر میز نشسته بود.
_سلام پسرم
_ سلام بابا
_بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم!
_ خب پدر بهتره بعدا باهم حرف بزنیم چون من حالم زیاد خوب نیست.
_ به نظر که خوب میای😕
_ اما حالم خوب نیست. شاید شما اینجوری فکر میکنی.
غذای خودم و هری رو برداشتم و گذاشتم تو سینی تا ببرم. یک بطری بزرگ شامپاین هم برداشتم. خب من شراب زیاد دوست ندارم امیدوارم هری شامپاین دوست داشته باشه.
_ اوه لویی تو از کی تا حالا استیک آبدار میخوری؟
_ نمیدونم. فک کنم الان هوس کردم😂
_ آها باشه... زیاد الکل نخوری 😶
_ نه نگران نباش. صبح به خیر
_ صبح به خیر پسرم. خوب بخوابی
به اتاق رسیدم و به نگهبان جلوی در گفتم که به هیچ عنوان کسی وارد اتاق نشه و فردا دنی رو خبر کنه که بیاد تا باهاش حرف بزنم.
وارد اتاق شدم و غذا رو گذاشتم روی میز.
هری خیلی سریع سر میز حاضر شد: دارم از گرسنگی میمیرم.
من در حالی که شکمم قار و قور میکرد تایید کردم: منم همینطور. شامپاین که دوست داری؟
_ آره خیلی.
غذامون رو خوردیم ظرف هارو کنار اتاق رها کردیم. لیوان های پر شامپاینمون رو سر کشیدیم.
_ هری، احساس میکنم دارم گیج میزنم.
_ منم.
_ هری؟
_ها؟
_میای خوش بگذرونیم؟
_ ینی چی؟
آروم آروم بهش نزدیک شدم و لبش رو گاز گرفتم. دستام رو رو کمرش کشیدم و لباسش رو در اوردم. طولی نکشید که هر دو تامون با شرت رو تخت بودیم. مثل دیشب هری توی بغل من دراز کشیده بود. من به بدنش نگاه میکردم. بالا تا پایینش رو متر کردم و اون چیز برجسته در قسمت پایینی منو بیشتر و بیشتر تحریک میکرد.
دستم رو وارد شرتش کردم و اون رو گرفتم و فشارش میدادم هری دردش میگرفت و آه میکشید اما از وضعیت راضی بود.با فشار دست من و تحریک اون دیکش کاملا صاف شده بود. میخواستم برش گردونم تا کاملا اون رو واسه خودم بکنم.
اما اون با صدای بلند گفت: نه ،نه لویی این کار رو نکن....خواهش میکنم.
_ آخه چرا؟ من تو رو میخوام
_ منم تو رو میخوام اما اینو الان نمیخوام.بزار یک وقت بهتر.
من اعصابم بهم ریخته بود . من خیلی تحریک شدم و اون اجازه به من نمیده که بکنمش. با اخم خودم رو روی تخت انداختم.
هری اومد بالای سرم و با تیله های سبزش بهم زل زد.
آروم آروم اومد پایین و گردنم رو لیس زد و گاز گرفت و بوس کرد.
بعد دوباره به حالت اولیش برگشت و لبام رو بوسید : لویی من تورو خیلی دوست دارم . اما نمیخوام به این زودی این کار رو انجام بدیم. باشه ؟
سرم رو تکون دادم. اون دوباره خودش رو تو بغلم جا کرد و گفت : بالاخره میتونیم بخوابیم بعد چن وقت.
خندیدم و حرفش رو تایید کردم. ما میتونیم کل صبح رو بخوابیم.با تاریک شدن هوا ما کم کم بیدار شدیم. هری زیاد شارژ نبود انگار هنوز خوابش میومد. هی گیج میزد و سرش رو به زور نگه میداشت. من خندیدم : هریه خوابالوی من هنوز میخواد بخوابه؟ بعد هم رفتم و لپش رو با دندونای جلوم آروم گاز گرفتم و بعد هم کشیدمش: تو مال منی پسر مو منگوله ای!😂
اون یک پوسخند زد و روی مبل کنار تخت نشست و پاهاش رو انداخت رو تخت. دستش رو برد تو موهاش و اونارو مرتب کرد بعد هم به من نگاه کرد و پرسید : خب؟ امروز هم میخوای بری؟ رفتم کنار پاهاش که رو تخت بود نشستم: دوست داری برم؟
_ چرت نگو لو😒 میری؟
_ نه، اما فردا باید برم .
_ خب بازم خوبه ! فک کردم امروز هم تنهام.
من از جام بلند شدم و رفتم نزدیکش و صورتم رو به صورتش چسبودم و با لحن خمار و آرومی گفتم: هز تو هیچ وقت تنها نیستی تو اینجایی 💖 اینجا💖.
داشتم زبونم رو وارد دهنش میکردم که یک دفعه صدای تق تق در اومد.
من سریع از هری فاصله گرفتم و اون رفت روی زمین بین مبل و تخت.
من خیلی عادی به در نگاه کردم: بله؟
_ دستور داده بودین دنی آلون رو صدا کنیم.
_ اوه بله، بله بگو بیان.-------------------------------
ممنون از حمایتتون و خیلی خیلی متشکر از
@firemehr
که خیلی تبلیغ کرده😉
بازم مرسی💜
YOU ARE READING
توضیحات
Werewolfسلام اسم من طراوته و از 21 شهریور 1393 روز جمعه ساعت 9 شب دایرکشنرم از بچگی داستان مینویسم و از پاییز فن فیک و همه ی داستان هام همراه با کاوره فیلم و عکسه. داستانی که واستون میذارم اسمش (هم خون) هستش که شخصیت های برجستش هری و لویی هستن. خون آشام...