Part 4

107 13 14
                                    

دن همون موقع وارد اتاق شد و بهم لبخند زد:
سلام لویی😊
_ سلام دن.
_ باهام کاری داشتی؟
من در تراس رو باز کردم و به میز روی بالکن اشاره کردم:
آره، برو بشین .
من و دنی وارد بالکن شدیم و نشستیم. من پاهام رو روی هم انداختم و شروع به حرف زدن کردم:
دنی من به تو خیلی اعتماد دارم واسه همین هم میخوام یک موضوعی رو بهت بگم. من یک دوست دارم که اسمش هریه. اون فقط دوستم نیست، پسر مورد علاقمه! نمیدونم شاید عاشقش شدم. چیز آشنایی تو چشماشه، یک چیز خاص که هنوز کشفش نکردم. اون با تمام حرکاتش ، حرف زدنش ، خندیدنش.... حسی رو بهم میده که تا حالا هیچ وقت تجربش نکردم. وقتی دستاش رو میگیرم احساس میکنم قبلا هم این کارو کردم. وقتی پوستش رو لمس میکنم انگار قبلا کنار این پوست خوابیدم. گرمای بدنش واسم آشناست. اون مال منه. هری تو اتاق منه حتی الان هم هست و قایم شده. چون اون یک گرگینس.
دنی میخواست حرف بزنه و چشماش گرد شده بود اما من  دستم رو به نشانه سکوت بهش نشون دادم و بعدش ادامه دادم:
میدونم میخوای بگی کارم درست نیست. اما به عشقم  نسبت بهش هم فک کن. حالا به هر حال من صدات نزدم که واست درد و دل کنم ! ازت یک خواهشی دارم. من سه بار در هفته آموزش نظامی دارم و به عنوان یک شاهزاده واقعا مجبورم که به کار های زیادی رسیدگی کنم و من نمیتونم تمام روز رو تو اتاق بشینم و استراحت کنم. ازت میخوام که استخر پایین رو واسه هری آماده کنی و هرچی خواست در اختیارش بزاری . تو مراقب هری باید باشی و حواست به همه چیز باشه. شاید این حداکثر تفریحی باشه که بتونم واسش ایجاد کنم چون اون نمیتونه بین گل های وحشی باغ قدم بزنه. و راستی پاداش خوبی هم بهت میرسه .

دنی واقعا گیج شده بود و با یک قیافه مسخره داشت بهم نگاه میکرد تا این که بالاخره دهنش باز شد: اوه لویی من...من واقعا نمیدونم باید چی بگم ، من خیلی گیج شدم. این کار ریسک بزرگی داره اما...اما من واست انجامش میدم ... خب هر چقدر هم احمقانه باشه اما تو بهترین دوستمی و خب شاهزادمم هم هستی و پول اصلا واسم مهم نیست.
من لبخند زدم: ممنونم که هستی.😊
دنی سر تکون داد و گفت: خب هری کجاست؟ میخوام باهاش آشنا بشم.
_ تو اتاقه الان صداش میکنم.
از بالکن رفتم بیرون و وارد اتاق شدم، هری رو تخت نشسته بود و پوکر فیس بود: همه چیو گفتی؟ اگه لو بده چی؟
_ نه عزیزم دنی کاری نمیکنه. برو پیشش تا ببینتت.
_ خب بگو اون بیاد تو چون ممکنه تو بالکن منو ببینن از بیرون...
من خندیدم: تو چقد باهوشی عشقم😉
_ تو خنگی😜
هردومون خندیدیم و من دنی رو صدا زدم. دن وارد اتاق شد و وقتی هری رو دید سلام کرد.
هری یکم میترسید و آروم جوابش رو داد.
دنی روی تخت نشست و هری هم کنارش بود. دنی سعی میکرد اعتماد هری رو جلب کنه.
دنی: خب هری رنگ مورد علاقت چیه ؟
هری: زرشکی.
_ واقعا؟ به نظر من هم رنگ  قشنگیه. میدونی هری این یکی از خصوصیت های مشترکمون بود و اگه با هم دوست باشیم شاید از این مورد ها بیشتر باشه.
_ آره شاید. چرا مثل بچه ها باهام رفتار میکنی؟
_ چون مثل اونا میترسی و عرق کردی.
_ نه من نمیترسم اما دنی خب نمیدونم، این موضوع ریسک داره.
_ نه نگران نباش هری من بی خطرم😂 فردا بعد از رفتن لویی میام دنبالت تا باهم بریم شنا کنیم.
هری سرش رو تکون داد و دنی بعد از خداحافظی از اتاق رفت بیرون.
هری از روی تخت پاشد : لو؟ اون کی بود؟
_ دنی.
_ وای خدا واقعا؟😒 لویی دنی کیه؟ خیلی باهات صمیمی بود مگه تو شاهزاده نیستی؟
_ دنی یک دوست قدیمیه ما شبا و روزامون رو با هم میگذروندیم و کلا با هم بزرگ شدیم واسه همینه که باهام راحته من شاهزاده پرتوقعی نیستم و انتظار ندارم همه منو شاهزاده  یا شاهزاده لویی صدا کنن.
_ خب راستش این اسم ها اصلا بهت نمیاد 😂 تو لو ای! لوی من😊
ما خندیدیم.
راستش من اصلا نمیدونستم باید تا موقع خواب چیکار کنیم! نه میتونیم تو باغ قدم بزنیم نه بریم کنار ساحل (واشیل) اگه من دوست دختر داشتم حتما به اون ساحل چوبی میبردمش و با هم روی عرشه کشتی شام میخوردیم. ما حتی نمیتونیم با هم توی راهرو های سنگیه قصر قدم بزنیم😞 اون خاص ترین مهمون منه اما من اصلا خوب ازش نگهداری نمیکنم.
من توی فکر بودم که هری زد رو شونم. من با لبخند بهش نگاه کردم: بله ؟
_ پاسور داری؟
_ آره چطور مگه ؟
_میای بازی کنیم؟
_ آره چرا که نه؟
هری فکر خوبی کرد. ما میتونیم این یک مورد رو بدون ترس و محدودیت انجام بدیم😂 پاسور هارو اوردم و با هم سر میز نشستیم. هری داشت کارت هارو بینمون تقسیم میکرد که من زدم رو دستش: مستر استايل میخوای بدون شرط بازی کنی؟
_ باشه شرطی! شرط چی؟
من بهش چشمک زدم و آروم گفتم: باید بزاری مال خودم بکنمت😉
هری خندید: باشه
من چشمام رو ریز کردم: شرط تو چیه منگوله؟
اون یکم فکر کرد:باید منو همیشه دوست داشته باشی!
_ مگه اینم شرطه؟ معلومه که دوست دارم. چه نرم برخورد میکنی مستر منگوله😂
شونش رو بالا انداخت : فعلا همین واسم کافیه.
ما 5 دست بازی کردیم و 3 دستش رو هری برد.😐 من پاسور هارو پرت کردم رو زمین: تو خیلی باهوشی هزا😠
هری خندید: قبلا هم گفتم تو خنگی مستر گستر ! و دوباره بلند خندید😂😂😂
من صورت هری رو رو به خودم گرفتم و با جدیت تو چشماش نگاه کردم: یک روزی مال خودم میکنمت😠
هری پوسخند زد: به همین خیال باش شاهزاده لویی😉
_ آها یعنی تو منو دوست نداری؟
چش غره رفت:چطوری به این نتیجه رسیدی؟ 😒
_ الان گفتی (به همین خیال باش) دهنم رو کج کردم و اداش رو در اوردم.
_ من دوست ندارم میمون،( واسه ادا در اوردنش) عاشقتم.
من لبخند زدم : منم عاشقتم 💖

بعد از کلی کل کل و پاسور و باخت! بالاخره نوبت ناهار شد. من خیلی میترسم که اونا شک کنن چون مجبورم بگم مریضم و برم تو اتاق و با هری غذا بخورم.
نصف های صبح بود و هنوز حدود 6 ساعت تا بیدار شدن ما مونده بود اما یکدفه با صدای افتادن لیوان فلزی از روی میز از خواب پریدم. به دور و ورم نگاه کردم اما هیچکس و هیچ چیز نبود... هری هم از خواب پرید:چی بود؟
من با تعجب گفتم: نمیدونم . فکر کردم تو پاشدی اما دیدم خوابی.
_ ولش کن بگیر بخواب.
و ما دوباره خوابیدیم.

#خب.... میشه لطفا داستان رو معرفی کنید به دیگران . یا حداقل نظر بدین؟ من واقعا متاسفم که دیر آپ میشه داستان چون من زیاد نت ندارم.  میشه نظرتون رو بدین ؟ واقعا ممنونم از کسایی که فالوم کردن و داستان رو میخونن. 😊
#اگه ویدیو های داستان رو میخواین بیاین تلگرامم ....
@Taravat_stylinson

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 01, 2016 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

توضیحاتWhere stories live. Discover now