Part 2

115 14 11
                                    

د.ا.ن.هری

وای خدای من! من کل صبح رو داشتم با یک خون آشام حرف میزدم. احساس میکنم که در مورد اونا اشتباه میکردم. لویی واقعا جالبه یا بهتره بگم که اون متفاوته... واقعا ازش خوشم میاد فکر میکنم دوستای خوبی برای هم بشیم.
تا چند ساعت سرجام وول میخوردم،من تا حالا هیچ دوستی نداشتم و همیشه تنها بودم اما الان دارم. لویی یک پسر فوق العادس...
من و لویی از اون روز به بعد همیشه با هم قرار میزاشتیم و کل صبح رو حرف میزدیم... احساس میکنم حال و هوام عوض شده. یک شب مثل همیشه قرار بود نزدیک صبح برم جای درخت. واسه همین رفتم حموم و آماده شدم... قرار بود امشب من و لویی عکسای بچگیمون رو ببریم تا به هم نشون بدیم😂 توی راه که داشتم میرفتم سر قرار، یک دسته گل از توی باغچه ها کندم تا بدم به لویی.

د.ا.ن.لویی

کم کم داریم به صبح نزدیک میشیم اما هنوز چند نفری بیدارن! باید منتظر بمونم تا گیر نیفتم. اما هری رو هم نباید معطل کنم.... وای خدای من اون پسر یک گرگینه نیست اون یک فرشتس.
اعصابم خیلی بهم ریخته بود اما بالاخره همه خوابیدن. منم از سرعتم استفاده کردم و سریع خودم رو به مرز رسوندم... اون نشسته بود و با گل های توی دستش ور میرفت و وقتی منو دید از جاش بلند شد و بهم نگاه کرد ، اخم کرده بود و بهم سلام نکرد.
من نگران شدم: هری چی شده ؟
_ از دستت عصبانیم😡
_ آخه چرا؟😱
_ چون من الان تقریبا نیم ساعته که اینجا واستادم ،کجا بودی؟
_ اووووه هری من واقعا معذرت میخوام اما تقصیر من نیست! چند نفری نخوابیده بودن و اگه من میومدم بیرون و منو میدیدن....😨
اون حرفی نزد ، زیر چشمی بهش چشمک زدم و آهسته گفتم: اون گل ها مال منه؟
دست پاچه شد : آره ...آره مال توعه 😅
و بعد خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین . گل ها رو ازش گرفتم و تشکر کردم و اونم سر تکون داد😊
مثل همیشه اون تو منطقه خودشون و منم تو منطقه خودمون نشستم ... هری با هیجان نگام کرد : راستی لویی من عکس بچگیم رو اوردم .
و از تو جیبش برداشت و بهم نشون داد : اوووووه هری تو خیلی ناز بودی 😇  خندید و چالش معلوم شد...
زن و مردی که تو عکس بودن نظرم رو جلب کردن واسه همین از هری پرسیدم که اونا کین؟ هری یکم قیافش تو هم جمع شد و با صدای آروم گفت: پدر و مادرم😥
من واسه همدردی باهاش دستم رو گذاشتم رو شونش چون خودم هم مادرم رو از دست داده بودم ،من و هری هیچ وقت مادرامون رو ندیده بودیم.
بهش گفتم : لطفا آروم باش.... من درکت میکنم، ما مثل همیم😓😢
_ نه لویی ما مثله هم نیستیم. تو خون آشامی و قبیله قدرتمند تری نسبت به مال من داری. تو پدرت رو حداقل دیدی. از بچگی پول داشتی و شاهزاده بودی و تفریح میکردی اما من هیچ کودوم از اینا رو نداشتم. من تو قبیله ضعیفی به دنیا اومدم و البته تو خانواده ضعیف . پدر و مادر نداشتم و کل بچگیم تنها بودم ....
اون اشکاش سرازیر شد ، اشک هایی که تو نور آفتاب مثل الماس میدرخشیدند. حالا دو تا دست های من روی شونه های هری بودن و سعی میکردم آرومش کنم . ما به هم نزدیک تر شدیم تا اینکه فقط یک اینچ تا خط مرزی فاصله داشتیم دستام و صورتم رو به صورت هری نزدیک تر کردم تا بتونم اشکاش رو پاک کنم .... تو چشماش زل زدم اونم با چشمای درخشانش بهم نگاه میکرد ، اون پیشونیش رو به صورتم چسبوند و با صدای مظلومی گفت:
لویی من دوست دارم... تو بهترین شخصی بودی که تا حالا باهاش دوست بودم ، از روز اول ازت خوشم اومد تو متفاوتی ، تو مهربونی....
من انگشتم رو رو لباش کشیدم و زمزمه کردم : هیییییش
و آروم لبام رو بردم نزدیک لبش و آروم و متوالی بوسیدمش .... سعی کردم آروم عمل کنم که یک موقع لبش رو گاز نگیرم.  بعد از چند ثانیه ازش جدا شدم و رفتم عقب و اونم همین کار رو کرد....
هری زمزمه کرد:تو منو آروم میکنی.
منم لبخند زدم و گفتم : تو هم منو خوشحال میکنی، کاش میتونستم همیشه باهات باشم. اینطوری دیگه میتونستم صبح ها بخوابم و روال عادی داشته باشم....
هر دو تامون خندیدیم و یکدفه هری با ذوق گفت: میتونیم😀
من با تعجب پرسیدم : چی؟؟؟
_ میتونیم با هم زندگی کنیم ... ما  حتی میتونیم با هم بخوابیم....
_ تو حتما دیوونه شدی درسته ؟
_ نه ، نه من دیوونه نشدم شوخی هم نمیکنم ما میتونیم با هم زندگی کنیم...
_ اما چجوری آخه؟ هری 😒
_ تو تو قصر زندگی میکنی.... اتاقای قصر بزرگه و تو که شاهزاده ای خب اتاقت باید واقعا بزرگ باشه ، من میتونم بیام و تو اتاق تو باشم و بهشون بگو که وارد اتاقت نشن...
_ خب تا حدودی حق با توعه😉 پس اگه قراره بریم همین الان بریم.... هنوز چند ساعتی تا شب مونده.
هری با خوشحالی گفت : باشه باشه فقط من باید خیلی سریع به خونه برم و برای مامان بزرگم نامه بنویسم چون نمیخوام که اون نگران بشه...
د.ا.ن.هری

وای خدای من اون قبول کرد .... قبول کرد که پیشش بمونم من احساس میکنم که واقعا اونو دوس دارم.! این احساس شاید زود به وجود اومده باشه اما من به عشق در نگاه اول اعتقاد دارم😉 راستش مامان بزرگم میگه که پدر و مادرم هم اولین باری که همو دیدن عاشق هم شدن💜
من خیلی سریع رسیدم خونه و مامان بزرگم خواب بود منم واسش نامه نوشتم :
مادر بزرگ عزیزم.... من خیلی دوست دارم و همیشه خواهم داشت 😘 من دارم میرم دنبال زندگیم،دنبال عشقم. نمیدونم دوباره کی میتونم ببینمت اما همیشه به یادتم....   با عشق H 

گذاشتم کنار تختش نامه رو و دوباره با سرعت باد خودم رو به لویی رسوندم.... لویی با قیافه تلخی نگام میکرد. منم خندیدم و گفتم : اوه لویی ببخشید اما من دیگه تند تر از این نیستم😐
لویی سرش رو تکون داد و بعد بهم آروم گفت : نمیای؟
من آب دهنم رو قورت دادم و بهش نگاه کردم و آروم آروم به مرز نزدیک شدم و پام رو گذاشتم اون ور خط....این ریسک بزرگیه
لویی خندید گفت : خب بزن بریم 😉 دستاش رو تو دستام قفل کرد و بدو بدو به سمت قصر لویی حرکت میکردیم... بعد چند دقیقه رسیدیم . تقریبا میشد گفت اتاق لویی رو پشت بوم بود😒 دقیقا بالاترین نقطه قصر😐 البته قصر خیلی مرتفعی نبود😐
ما از سنگ های دیوار های قصر گرفتیم و ازش بالا رفتیم. کار آسونی نبود ....اصلا😒 لویی آروم پنجره رو باز کرد و منم پشت سرش وارد اتاق شدم!
_ وای لویی من واقعا اینکارو انجام دادم؟
لویی پوسخند زدو اومد طرفم و موهام رو از تو صورتم زد کنار : آره... ما الان پیش همیم 😊 و آروم لبام رو بوسید و منم چشمام رو بستم.... بین لبامون دوباره هوا پر شد و اون ازم فاصله گرفت و گفت:  حدود 1 ساعت تا تاریک شدن هوا مونده و ما الان میتونیم 3 یا 4 ساعت بخوابیم💤 تو خسته نیستی؟
_ مگه میشه نباشم؟
لباسامون رو در اوردیم و لویی پرید رو تخت خواب ...
من بهش با تردید نگاه کردم و گفتم: تو یک تخت میخوابیم؟
لویی خندید : معلومه که میخوابیم😉 و بعد پتو رو زد کنار و به جای خالیه کنارش اشاره کرد منم پوسخند زدم و روی تخت دراز کشیدم .... به زور خودم رو ما بین دستاش  جا کردم و بالا تنش رو بغل کردم و اونم دستش رو موهام گذاشت و نوازشم میکرد... من آروم تو بغلش خوابم برد😪💤

🌅🌅🌅

توضیحاتWhere stories live. Discover now