#...2...#

220 19 2
                                    

Harry pov:

به زور چشمامو باز کردم مطمئنم اگه خدمتکارم امیلی که زن پیر ولی باحال و مهربونی نبود من الان واقعا نمیدونستم با این عادت دیر بیدار شدنم چیکار میکردم...

با این حال با غر و‌لند از جام بلند شدم و به سمت دستشوئی اتاقم حرکت کردم و امیلی همونطور که از وضعیت خوابم غرو لند میکرد و زیر لب حرص خوردنشو به نمایش میذاشت پرده های اتاق رو کنار زد و گفت"هری باز دیر بلند شدی !"
از توی دستشویی داد زدم"معذرت امی کمی دیشب دیر خوابیدم."
امیلی همونطور که تختو مرتب میکرد

غر زد و گفت"این بچه آدم نمیشه ناسلامتی ۲۴سالشه..."

نیشخندی توی دلم زدم ولی چشمام هنوز همون سرد بود من عادت به جلف بازی و سبک سری ندارم ولی امی برای من مثل مادر بود.شاید چون از اولش مادرم برای من مادری نکرد و این زجر باعث شد تا دنبال محبت از طرف کسی بگردم
هرچند که امی برای من زیاد وقت نمیذاشت یعنی خودم تا به حال از کسی خواهش نکردم
به نظرم این طوری بهتره
سریع کرمو کردم و به سمت روشویی رفتم و توی آینه به خودم نگاه کردم
چشمام قرمزه مثل همیشه
بهشون توجه ای نکردم و از توالت خارج شدم
پیژامه ام رو به یه تیشرت مشکی عوض کردم که روش طرح های عجیب و غریب که با رنگ آبی نوشته بود عوض کردم
وگوشیمو از روی میز برداشتم و چکش کردم دوتماس بی پاسخ از تیلور و سه تا مسیج از مشتری جدیدم در واقع تیلور هم جز مشتری های همیشگیم حساب میشه ولی این اواخر حس میکنم که فکر میکنه چون اندام خوبی داره من عاشقش شدم ولی....
هه
زهی خیال باطل برای دخترای از خود راضی جنده.!!
مهم نبود فکر کردن به جنده ها اصلا برای من خوشایند نیست

مسیج های مشتری مو خوندم طرف مدیر یه شرکت بزرگ دلالیه... و آدرسشو برام فرستاده
شونه هامو بالا انداختم و همون اخم همیشگی رو روی پیشونیم انداختم برام مهم نیست طرف چیکارس مهم پولی بود که من در ازای اون کار میگرفتم
خیلی وقته که سعی کردم قرص های مسخره ی سردردو دیگ استفاده نکنم
زندگی من همیشه یه جهنم بوده .

کیفمو برداشتم وبه سمت طبقه پایین حرکت کردم امیلی داشت صبحونرو آماده میکرد چون اون میدونه که من سر سفره اغلب نمیشینم یه لقمه و یه شکلات داغ رو کنار وگوشه ی سفره برای من اماده کرده بود
لیوانو با انگشت های بلندم اسیر کردم و همه مواد داخلشو سر کشیدم
بعد لقمرو برداشتم و به ساعت نگاه کردم مثل همیشه من زمان شناس خوبیم
همونطور که از سالن غذا خوری خارج میشدم برای امیلی دست تکون دادم و گفتم"خداحافظ امی..."

از عمارت خارج شدم و به سمت پارکینگ حرکت کردم و قفل پارکینگ باز شد و درش اتوماتیک جمع شد داشتم فکر میکذدم برای یه قرار کاری کدوم یکی از جیگرام بهتره که چشمم به بوگاتی سرمه ای رنگ افتاد..شاید بهتر باشه
روزمونو ساده شروع کنیم.

Remember My Life...(zarry,by Raphael.shagha)Where stories live. Discover now