chapter3

264 20 11
                                    

بالاخره به خونه مرغ عشقا رسیدم و از ماشین پیاده شدم.وبه سمت خونه حرکت کردم وبعد در زدم.
بالاخره صدای خش خشی از داخل شنیدم و در باز شد
اون فرد جوجه طلایی بود که چشماشو میمالوند و خمیازه میکشید ودر طرفش من بودم که بانیشخندی بهش خیره شده بودم
ووقتی چشمم به کبودی تازه ای که روی ترقوه اش بود نیشخندم عمیق تر شد و باصدای شیطنت باری گفتم"سلام جوجه طلایی..."
نایل یکدفعه چشماشو تا حد امکان گرد کرد و داد زد"هری.!!!"
وبعد بقلم پریدوفشارم داد تا جایی که داشتم خفه میشدم
با احساس خفگی داد زذم"باشه جوجه جون گردنمو ول کن اکسیژن کم اووردم!!!"
نایل ازم جدا شد و مشت محکمی به بازوم زد برای این که دلش نشکنه آخی گفتم و گفتم"میزاری بیام تو یا میخوای کل روز همه مردم از اندام زیبات به جای زین استفاده کنن؟؟"
نایل که انگار تازه یادش افتاده بود که فقط با شلواره دادی زد و پشت در قایم شد و گفت"اوه خدا...هری بیا تو"
سرمو تکون دادم و خندیدم و داخل شدم به اطراف نگاهی کردم مثل همیشه بود تا اون جایی که یادمه مثل همیشه همه چیز با رنگ های شاد درست شده بود و چند تا از نقاشیای زین روی دیوار بود
و نایل هنر نماییهاشو روی زمین پهن کرده بود نایل داشت سعی میکرد که مثل زین نقاشی بکشه وبرای همین سعی های خودشو روی دیوار زده بود که در مقابل شاهکار های زین مثل نقاشی های بچه های پنج ساله بودن
نایل توی همین فاصله داخل اتاق رفت تا لباس بپوشه
وبعد اومد و به سمت آشپز خونه حرکت کرد
وداد زد و گفت"چه عجب هری، خیلی خوش اومدی واقعا من فکر کردم که کلا ما در نظر آقای پادشاه دیگه رعیتی پیش نیستیم.."
خندهی ریزی کردم و گفتم"نه اصلا فقط چند روزیه که سرم شلوغه همین"
نایل با دوتا لیوان روی یه سینی و ظرف بیسکوییت داخل نشیمن شد و به من تعارف کرد که روی مبل بشینم و منم روی یه کاناپه دونفره نشستم
نایل سینی رو روی عسلی جلوم گذاشت
و خودش روبه روم دقیاقا روی. یه دونفره ی دیگه.
نایل لبخند دلنشینی زد و گفت"واقعا خوشحالم که اینجایی هری چند وقتی بود که منو زین دلتنگت شده بودیم منتظر بودیم که خودت زنگی یا تکستی بهمون بدی ولی خبری ازت نشد نه ایمیلی نه هیچی حتی دیگه توتوییترت هم فعالیتی نداشتی
ما نگران بودیم ،به علاوه ما چندین بار به مبایل کوفتیت زنگ هم زدیم ولی بر نداشتی"
بعد از این حرفش چشم غره ای رفت ومنم نیشمو براش باز کردم و همین طورکه لیوان شربتو از توی سینی برداشتم با صدایی که ته خنده ای توش داشت گفتم"بیخیال جوجه طلایی در ضمن تو کدوم گوشی رومیگی؟اگه منظورت گوشی GLX رو میگی که رنگش آبی بود باید بگم که نابود شده خیلی وقته و الان خط جدید دارم"
نایلم لیوانشو برداشت و چشماشو بعد از قورت دادن قلپی از مواد داخل لیوانش گرد کرد وگفت"چی؟نابود شد؟ولی من همیشه بااون سونیک بازی میکردم!!!برای چی خرابش کردی؟؟؟؟"
بااین حرفش سرمو به سمت عقب خم کردم و قهقه زدم
نایل با اوقات تلخی گفت"کوفت..."
وخنده ی من بیشتر شد.
وبعد که آروم شدم گفتم"عزیزم تو همیشه به فکر بازی خودتی واقعا؟ولی باید بگم که من خودمم هم همچین مایل نبودم که اونو بترکونم ولی...مجبور شدم."
نایل که هشیار تر شده بود گفت"منظورت چیه برای چی مجبور شدی؟"
اخمام ناخودآگاه توی هم رفت و گفتم"چیز مهمی نبود نایل ولی نزدیک بود ردمو بزنن..."
نایل که از جریان من مطلع بود اخماش توی هم رفت و سرشو برگردوند
نایل از اولش بااین روش زندگی کردن من اصلا موافق نبود ولی حرفی نزد و نارضایتی شو توی حرکاتش نشون میداد هرچند زندگی من به این چیزا ختم نمیشد من حدف بزرگ تری داشتم
زین هم قبلا توی یکی از مواد فروشی های بزرگ این چند سال نقش اصلی بود و اونجا بود که من بازین آشنا شدم ووقتی نزدیک بود زین دستگیر بشه من کمکش کردم
و اونجوری شد که زینو من دوستای صمیمی شدم
ولی بعد از این که زین با نایل آشنا شد تصمیم گرفت کار های بدو کنار بزاره و زندگی آبرومندی رو شروع کنه در واقع ببر اروپا رو به زین لقب داده بودن ولی کسی از شکل اصلی اون آگاه نبود
تنها من و مکس که سر دسته بود
ولی آشنایی اون با نایل خیلی شگفت انگیز بود نایل توی یکی از کافه های معروف کار میکرد و پول خوبی هم گیرش میومد ولی وقتی من و زین اولین بار با هم به کافه اونجا رفتیم من مدام نگاه های کش دار زینو سمت اون کارکن کافه میدیدم که چطور با نگاهش به سمتش قلب و تیر و گل پرتاب میکرد.|:
ولی رفتنای زین به اونجا دائمی شد و زین و نایل با هم قرار گذاشتن و حلقه و بوسو ...وادامه ماجرا ولی زین واقعا عاشق نایل شد و من اینو توی همه کار ها و رفتار هاش میفهمیدم.
خوبه که دوست صمیمیه من هم سر و سامون گرفته بود
البته من هنوز.....
نه.......
نباید به این چیزا فکر کنم
من زندگی مو دوست دارم دلم نمیخواد تو پرانتز گذاشته بشم....
حداقل....
این برای کسی که باهاش میخوام زندگی کنم بهتره اون نفر مسلما لیاقتش بیشتر از یه قاتل جانیه...
بافکر این آهی کشیدم وحواسمو مطعوف نایل کردم که داشت بامبایلش تکست میداد
روبه نایل گفتم"هی نایلی پس زین کجاست؟؟"
نایل روشو از مبایلش گرفت و گفت"اوه ببخشید حواسم بهت نبود چیزی گفتی؟"

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 09, 2016 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Remember My Life...(zarry,by Raphael.shagha)Where stories live. Discover now