میلیارد ها میلیارد کهکشان
خوشه ی کهکشانی با درخششی نسبتا کم
کهکشانی کوچک در نزدیکی کهکشانی بزرگتر
در شاخه ی بی اهمیتی در گوشه
ستاره ای زرد و درخشان بین میلیاردها ستاره ی دیگر.
سیاره ی اول
سیاره ی دوم
سیاره ی سوم
مروارید سبز آبی
در گوشه ی سبزی بزرگی، سبزی کوچکتری وجود دارد.
با میلیون ها حجم ریز کرمی متحرک.
بین آن ها در دوره ای کوتاه حجمی صورتی تکان میخورد.
کاملا معمولی بود. صبح ها بیدار میشد، صبحانه میخورد و یک لباس معمولی انتخاب میکرد و بیرون میرفت. سر راه یک استارباکس میخرید و بین توده های مردم توی خیابون ها گم میشد.
لویی هیچ چیز متمایزی نداشت. آهنگ های معمولی گوش میداد. فیلم های پرفروش تماشا میکرد.
هنر رو دوست داشت، اما هیچوقت چیزی خلق نکرده بود. ریزنقش بود و توی محیط دانشکده گم میشد.
قفسه ی کتاب بزرگی توی دفترش داشت. بیشتر فلسفه و کیهان شناسی میخوند.
فکر میکرد قیافه ی معمولی داره و به طرز عجیبی باهوش بود. تو بیست و سه سالگی، دو دکترا توی فلسفه ی هوشمندی و کیهان شناسی داشت. و به تازگی هم داشت رو مدرک شیمی مولکولی خودش کار میکرد. به پنج زبان مسلط بود. یکی از افتخار هاش خوندن اصول فلسفه طبیعی نیوتون در سیزده سالگی به زبان اصلی بود.
اما هیچ چیزی خلق نکرده بود، زندگی کسی رو عوض نکرده بود و هیچ اکتشافی هم به نامش ثبت نشده بود. تنها و تنها باهوش بود و زیاد میدونست.
هر وقت در مورد خودش فکر میکرد یاد یکی از گل های زیبا توی نقوش اسلامی میافتاد، زیبا، اما گمشده و ناپدید.
دوست های کمی داشت و تنها توی یک آپارتمان در کمبریج زندگی میکرد. تابستون ها سری به مادرش در پاریس میزد.
اون فقط به اکوسیستم 100p متکی بود. ایمیل هاش، شبکه ی اجتماعیش، سیستم عاملش، سرویس موسیقیش، موتور جستجوش، دستیار شخصی اش. همه و همه میتونستن با فقط یک دکمه Delete Account در سایت 100p نابود بشوند.
اون به سادگی نابود میشد، و هیچ کس هم نمیتونست دوباره پیداش کنه. دفتر دانشکده اش میتونه به راحتی به یک استاد دیگه داده بشه، آپارتمانش توسط یک دانشجو اجاره میشه، و تنها چیزی که ازش باقی میمونه یک سنگ قبر بیرون کمبریجه.
و روز های لویی پشت سر هم میگذشتند. بی هیچ تغییری هر روز صبح از خواب بیدار میشد. مسواک میزد. صبحانه میخورد. از آپارتمانش با دیوار های سفید و سیاه و خاکستریش بیرون میزد. از استارباکس کاپوچینو میگرفت. از یک مسیر مشخص به دانشکده میرفت، درس میداد. ادامه ی مقاله اش رو مینوشت و برمیگشت خونه. مثل روز قبلش. مثل روز قبل ترش. و مثل روز قبل تر و قبل تر و قبل تر. و هفته ی قبل و ماه قبل. لویی روز اول این چرخه رو یادش نمیاد. اون توی یک چرخه ی بی پایان گیر افتاده بود. و اون موقع فکر میکرد تنها راه نجات از این چرخه مرگه.
YOU ARE READING
Him in between ( Larry Stylinson )
Fanfictionاون بیرون کسایی زندگی میکنند و در درون کسایی زندگی میکنند. اما هیچکس در میان زندگی نمیکنه.