من به این نتیجه رسیدم که گی ام. من درموردش از مامانم پرسیدم و وقتی بهش گفتم اون حمایتم کرد.
باید اینو به هری بگم, ولی میترسم. نمیخوام ترکم کنه.
هری و من به سمت میز نهار رفتیم اون میخندید و من فقط گوش میدادم. بعدش اون گفت "این دختره کیتی رو میشناسی؟" اون پرسید و من سرمو تکون دادم. ما نشستیم و اون ادامه داد. "خب, من دارم فکر میکنم شاید اونو به رقص دعوت کنم."
اخم کردم. یه هو نارحت شدم. عاره, من حسی که برای هری دارم رو قبول کردم.
"تو چی, لو؟" اون پرسید. "دختر خاصی رو میخوای به رقص دعوت کنی؟" آه کشیدم. همینه. "هری..." داشتم سعی ام رو میکردم نمیدونستم چه جوری باید کام اوت کنم. (؟!) "من فکر نمیکنم - من گی ام."
اون دیگه نمیخنده. گداری شوخی میکنی دیگه؟" و من سرمو تکون دادم. اون دیگه نمیخنده و با شوک و ... تنفر؟ به من زل زده. "تو... من جلوی تو لباسامو عوض کردم!"
"و تو منو بوسیدی!" اون ابرو هاشو به هم نزدیک میکنه و عصبانیت توی صورتشه. " من اون موقع نمیدونستم این اشتباهه." من میخوتم جواب بدم ولی اون بلند میشه "تو حال به هم زنی. باورم نمیشه با یه فگ دوست بودم."
اون رفته, و من تنهام, میخوام گریه کنم. و الان بهترین دوستمو از دست دادم. به سمت دفتر میدوم و اشک ها از گونم پایین میریزن. به مامانم زنگ میزنم که بیاد و منو ببره.
