part2

431 35 33
                                    

A lifetime ago:

-اروم باش اروم باش لاو

بلک خندید و دستشو روی صورت برف کشید...
برف اسبه مورد علاقش بود.اسبه اون.

اون اسب برخلاف موهای مشکیه خودش و اسمش بود.سفید عینه برف.
و بلک چیزهای مخالف هم رو همیشه در کنار هم دوست داشت.

-میدونی داشتم فکر میکردم...نظرت چیه که سوارکاریو به صورت حرفه ای باهات ادامه بدم؟هوم بیب؟

اون با مهربونی پیشونیشو روی پیشونیه برف گذاشت و ارامش رو حس کرد.
اون اسب بخشه بزرگی از دنیاش بود...
رنگه سفیده دنیاش.

بقیه رنگ هام تابلوهاش بودن...
طراحی هاش و رنگ های جادویی که به صورت حرفه ای با هم ترکیبشون میکرد و اون هارو روی بوم میکشید.اون میدونست هر رنگ رو چجوری با رنگ های دیگه سازگار و اون هارو کنار هم قرار بده.
دوربین کهنه ی دسته سومی که با یک سال کار تو مزرعه و جمع کردن بخشی از پولهاش داشت و گاهی باهاش عکاسی میکرد...

به نظرت اون اینارو از کجا یاد گرفته بود؟
از مادرش که وقتی سه ساله بود از دستش داد؟
البته اون خیلی خوب میخوند و لباس میدوخت.
ولی همچین توانایی هایی رو نداشت.
از باباش؟؟
که از وقتی یادش میومد همیشه شبا مست و پاتیل برمیگشت خونه و بیشتر داراییشون و گاو هاشون رو توی غمار باخت؟
کسی که باعث شد اون مدرسه رو ول کن و بره کار کنه؟
کسی که بلک همیشه شب ها از دستش توی انباره کاه قایم میشد تا وقتی میاد کتکش نزنه و گاهی تا نیمه شب منتظر میموند تا اون بخوابه و بعد از مخفی گاهش بیرون میومد؟
کسی که این اسم رو در حالی که مست بود روش گذاشت چون اون روز جمعه سیزدهم ماهه اگوست به دنیا اومده بود و با به دنیا اومدنش اونا یکی از گاو هاشونو از دست داده بودن؟؟
به خاطر همین اون شد بلک...سیاه...نحس
درسته که اسمش خاص بود و برای بقیه جالب بود ولی اون دلیل این اسم رو میدونست.
البته بلک ادم خونسردی بود.چیزی براش مهم نبود.نه تا وقتی با وجود همه چیز اون همیشه پر جست و خیز و پر جنب و جوش و دیوونه بود.نه تا وقتی خوشحال بود...

البته یک چیز دیگم توش بود که اون رو از خیلی ها یا تقریبا میتونست بگه:از همه
توی روستای کوچیک کینگزبری متفاوت میکرد...
اون از وقتی به بلوغ رسید...از وقتی فرقه بین دیک و پوسی رو تشخیص داد(خخخ)

نیمه شب به پناهگاه همیشگیش رفت و لخت جلوی اینه ی قدی ترک خورد توی انبار ایستاد و به خودش نگاه کرد.

به موهای بلند به نظر خودش-تهوع آور- نگاه کرد و قیچی فلزی رو برداشت.ماشین ریش تراش پدرش رو که اون دیگه خیلی وقت بود ازش استفاده نمیکرد رو روشن کرد.

چند دقیقه بعد انباری از موهای مشکی کف انبار بود
و بلک به قیافه ی جدید خودش پوزخند زد:هی جورجمن

با لحنه خاصی گفت و اون موقع بود که شد:بلک جورجمنی که خودش میخواست.

یه پسر...
پسری که خودش رو شبه تولده هیجده سالگیش با یه بدن پر از تتو های مختلف پیدا کرد و حتی هنوز هم سیر نشده بود و گاهی برای تتوی جدید به مغازه ی کوچیک  تتو توی مرکز روستا میرفت‌.

اره...اون خیلی وقت بود که به پسر بودن پی برده بود.از وقتی که توی هشت سالگیش برای اولین بار به یک دختر علاقه پیدا کرد و اونو توی اتاقش بوسید.
از وقتی دختره سکسیه همسایشونو در حال حموم کردن از پشت پرده ها دید زد و لبش رو گاز گرفت.
البته که اولین بوسه اش از اون روستا رفت و اون دخترم مدتی بعد با یه خان زاده و اصیل ازدواج کرد.
ولی این چیزی رو برای بلک عوض نکرد.

اون واقعا جلوی اینه می ایستاد و ارزو میکرد به جای اون چیز مسخره ی اون پایین یه دیک گنده و دراز داشت تا میتونست باهاش باعث بشه همه ی دخترای روستا جیغ بزننو برای داشتنش ارزو کنن.

البته...باید بگم...بلک با نداشتن اون چیزم زیادی توی کارش وارد بود.‌‌..

****
+دااه فاااک!لعنتی تند ترر!
بلک پوزخند زد و دسته بیکارش رو روی دهنه اون دختر مو بلند گذاشت تا صدای دادش از انبار بیرون نره.
و پوزخندش بزرگ تر شد وقتی بدنه اون دختر به سمت بالا خم شد و اون به اوج رسید.
دستش رو اروم از روی دهنه اون دختر برداشت و بوسیدش.
+اه...تو...
-نمیخواد چیزی بگی.
بلک با خنده گفت و از جاش بلند شد تا لباس هاش رو بپوشه.

+بلک؟
اون دختر مو قهوه ای زمزمه کرد و بلک به سمتش برگشت.دختر پیرهنش رو درست کرد و ایستاد.

+میخواستم بگم...من نمیخوام که...ینی ما...منو عموم فردا داریم از این جا میریم...ی...ینی...این...یه خدافظی بود...

بلک شوک شد...دهنش رو باز کرد تا یه چیزی بگه ولی متوقف شد وقتی والریا-دختر مو قهوه ای-زد زیر گریه و با سرعت از انبار بیرون رفت.

و بلک برای چند ساعت تا غروب افتاب توی اون شوک موند.
نه اینکه اون عاشق شده باشه.نه معلومه که اون عاشق نشده بود پسر!
فقط این یکم براش سنگین بود.
چی بهش میگن؟
شاید یکم ناراحتی؟
ولی اون سوار برف شد و تا جایی که میتونست و تا برکه ی کینگزبری پیش رفت.
با برف حرف زد و با خودش خندید.
هزاران تصویر برای نقاشی های بعدیش با رنگه روغن توی ذهنش اورد.

با پسرای کافه ی کوچیکشون گپ زد و خندید.
خب...البته که اون باید در اصل یه دختر صورتی با پیرهن های پفی رنگارنگ میبود ولی خب...اون بلک جورجمن بود!
فقط دیک نداشت همین!
اره خب...معلومه که کینگزبری جای کوچیکیه و رفتار ها و کارای همه توش میپیچه‌
ولی محضه رضای فاک!!
بلک چرا باید اهمیت بده که کی چی میگه؟؟
اون دوستای خودشو داره .
برای کی باید مهم باشه؟
باباش که حتی به زور میبینتش و هیچی حالیش نیست و فقط برای مخارجش سراغشو میگیره؟

اره جورجمن نوزده ساله باید خرجه اونم با کار کردن تو مزرعه و گاهی هم برنده شدن توی مسابقات سوارکاری یا به زور فروختن تابلو هاش بده!

البته.
این چیزی نیست که بلک رو ناراحت کنه.

در اصل بهتره بگم هیچ چیز بلک رو ناراحت نمی کنه.

یا...نمیکرد!

The Fault In Her NameWhere stories live. Discover now