وینس پلکهاشوروی هم فشاردادوبه پهلوغلتید.احتمالن مدت زیادی ازنیمه شب گذشته بودواون هنوزنتونسته بودبخوابه.یه چیزی مانع خوابیدنش میشد.یه چیزی مثل مکالمه ش بااسکاکه حالاداشت مدام توی ذهنش تکرارمیشد.
بستن چشماش بی فایده بود.قرارنبودخواب به چشمهاش برگرده.پس اوناروبازکردوبه دیوارروبروش خیره شد.
"هیچوقت یه شیطان یایه کالوکت روازنزدیک دیدی؟"
جمله ی اسکابرای هزارمین بارتوی مغزش پیچید.زیرلب گفت:شیاطین! ودویاره به فکرفرورفت.وینس میدونست که غیرازفرشته هاموجودات دیگه ای هم وجوددارن.موجوداتی که به گفته ی لی لی زمین تاآسمون بااونهاتفاوت داشتن.اماتااونشب حتایه بارهم به دیدنشون ازنزدیک فکرنکرده بود.
وینس باخودش فکرکرد:تمام این مدت...تمام این17سال...هیچوقت به بیرون رفتن ازاین مدرسه ی شبانه روزی فکرنکرده بودم.به دورشدن ازلی لی...البته که فکرکردن به اون چیزی روعوض نمیکرد.چون من حق بیرون رفتن ازاینجاروندارم.
"حق ندارم"
اون آروم تکرارکردودوباره به پشت درازکشید:ولی این عادلانه نیست. وینس نفسش روتوی سینه ش حبس کرد:اینکه من بایدتاآخرعمرزندانی باشم...هیچوقت حق بیرون رفتن ازمحدوده ی این مدرسه رونداشتم وندارم ونخواهم داشت...اونامنوبه صومعه میفرستن...لی لی بهم گفت.خودش گفت تا17سالگی....
وینس خیلی سریع پتوروتاروی پیشونیش بالاکشیدوسرش روتوی دستهاش گرفت.انگارتازه متوجه حقیقت تلخ وانکارناپذیرزندگی ناعادلانه ش شده بود.وینس نمیخواست یه قدیسه بشه.نمیخواست برای همیشه بره صومعه وبقیه ی عمرشواونجاسپری بکنه.
اون دندونهاشوروی هم فشاردادوسعی کردمانع ریختن اشکهاش بشه.باخودش گفت:فقط به خاطراینکه پدرومادری ندارم که ازم نگهداری بکنن...ولی من نمیتونم بذارم همچین اتفاقی بیفته.
جمله ی اسکایلاانگاریه تلنگربودکه به وینس یادآوری بکنه چه سرنوشتی درانتظارشه .اینکه اون هیچوقت طعم آزادی رونچشیده وقرارنیست تجربه ش بکنه.واین آزارش میداد.وینس بایدیه کاری میکردتاازحقیقتی که داشت آزارش میدادفراربکنه.حتااگه شده برای یه مدت محدود.اون فقط میخواست آزادباشه.برای اولین بارتوی زندگیش میخواست مستقل ازدستوراوسفارشای لی لی عمل بکنه.
"بیرون رفتن ازاین مدرسه..."
چیزی توی ذهن وینس جرقه زد:محله ی شیاطین!
لبخندی که روی صورت وینس نشسته بودمطمئنن ازنوع دوست داشتنی محسوب نمیشد.اون باشیطنت فکرکرد:سرکش...لقب مناسبی برای یه فرشته به حساب نمیاد!اینطورنیست؟
YOU ARE READING
I'm A Demon
Fanfictionاین یه داستان نیست. این شاید...واقعی ترین سرگذشتی باشه که تابه حال نوشته شده!