***
کاساندرا با یه لگد محکم درو باز کردوداد زد:اریک؟ چند ثانیه صبرکردو وقتی جوابی نشنید زیر لب گفت:حرومزاده!
به محض اینکه پاشو بلند کرد تادوباره بالگد درو ببنده یه صدای ظریف دخترونه به گوشش رسید که باعث شد منصرف بشه و به سمت صدا برگرده:بازم مست کردی؟ دختر موهای مشکی لَختش رو از روی صورتش کنار زدوخندید.کاساندرا بانفرت به برق شیطنتی که توی چشمای دختر بوجود اومده بود خیره شد و جواب داد:تو اینجا چه غلطی میکنی؟
-چقد زود لذتی که دیشب بهت دادم رو یادت رفت.
صحنه های مبهمی از شب گذشته توی ذهن کاساندرا شکل گرفت.اون درحالی که سعی میکرد از واضح شدن خاطرات شب پیش توی مغزش جلوگیری بکنه یه نگاه سرسری به بدن نیمه برهنه ی دختر انداخت و تلوتلو خوران از کنارش رد شد.دختراز پشت سر داد زد:میدونی چیه کاساندرا؟تو دیوونه ای.یه عوضی به تمام معنا.دیشب مثل خواب زده ها منو ول کردیو زدی بیرون.ببین برام هیچ اهمیتی نداره که کدوم گوری رفتی.تنهاچیزی که...
کاساندرا بدون اینکه برگرده حرف اونو قطع کردو گفت:گمشو!
****
وقتی کاساندرا خودش رو روی تخت انداخت،صدای قیژ قیژ دلخراشی از الوار های پوسیده ی تخت بلند شد.اون به پشت تخت تکیه داد و چشمهاشو بست.دلش میخواست مغزش رو از حجم زیاد فکر خالی بکنه.از فکر کردن خسته شده بود.ازاینکه به مغزش فشار بیاره و هیچ نتیجه ای نگیره.گاهی وقتا به سرش میزد و یه فکرایی توی ذهنش میخزیدن که نمی فهمید ازکجااومدن.مهم نبود چه وقتی از روز باشه.صبح زود،بعدازظهر،یکمی بعد از غروب یاحتا نیمه شب.اون مثل دیوونه هاتوی کوچه پس کوچه ها سرگردون میشد.اونقدرراه میرفت،اونقدر مینوشید تا بلخره یادش بره چه چیزی سرگردونش کرده.درواقع اونها بیشتر از اینکه به «فکر» شباهت داشته باشن به نیروهایی شباهت داشتن که اختیار بدنشو به دست میگرفتن و مجبورش میکردن توی کوچه ها پرسه بزنه.
کاساندرا چشماشو باز کرد و دستشو توی موهاش فرو برد.چند ثانیه به صدای نفس های منظم و آرومش گوش داد و درست لحظه ای که میخواست موهای بلندشو به سمت عقب هدایت بکنه چیزی رو دور دستش احساس کرد.
باتعجب دستشو پایین آورد و به دستمال سفیدرنگی که دورش پیچیده شده بود خیره شد.اخم کردو تمام تلاششو به کار برد تا به خاطر بیاره اون دستمال از کجا پیدا شده ووقتی چیزی یادش نیومد ابروهاشو بالاانداخت و دستمال رو از دور دستش باز کرد. بعد دستمال سفید تور دوزی شده ای که لکه های قرمز خونِ اون روش به چشم میخورد رو جلوی صورتش گرفت،کمی وارسیش کرد و برش گردوند.در همین لحظه صدای اریک از پایین پله ها به گوشش رسید:کاساندرا؟برگشتی؟
اون سریع دستمال رو روی میز کنار تخت انداخت و باصدای بلند جواب داد:آره!
بعد از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت.ولی توی آخرین لحظه،چشمش به گلدوزی صورتی رنگ پایین دستمال افتاد: وینس!
YOU ARE READING
I'm A Demon
Fanfictionاین یه داستان نیست. این شاید...واقعی ترین سرگذشتی باشه که تابه حال نوشته شده!