Chapter6:Something like a miracle

117 20 5
                                    


وینس یه باردیگه به پشت سرش نگاه کردتامطمئن بشه کسی تعقیبش نمیکنه ووقتی خیالش تاخدودی ازاین بابت راحت شد به دیوارتکیه دادوهواروباقدرت توی ریه هاش کشید.قلبش تندترازهمیشه میزدوبه خاطرسریع دویدن مزه ی خون روته گلوش احساس میکرد.
اون روی زمین نشست وصورتش روتوی دستهاش مخفی کرد.باخودش گفت:یعنی حق بالی لی بود؟  وینس دوست نداشت بپذیره که اشتباه کرده.بودن توی محله ی شیاطین ،حتابرای چندثانیه هم وحشتناک بودولی هیچ چیزنمیتونست باعث بشه که وینس اززیرپاگذاشتن قوانین مدرسه احساس پشیمونی بکنه.فرارکردن ازاونجایه جورایی برای اون افتخاربه حساب میومد!
وینس موهاش روازروی صورتش کنارزدوبااینکه هنوزتمام بدنش ازوحشت میلرزیدبه سختی روی پاهاش وایستاد.ازپشت دیوارسرک کشید.کسی اونجانبود.پس یه نفس عمیق کشیدوازپناهگاهش بیرون اومد.به دوروبرش نگاه انداخت ولی...هیچ چیزتوی اون کوچه ی متروک براش آشنانبود.دستهای یخ زده ش روبه زحمت مشت کردوبی اختیارچندقدم به عقب برداشت.سوالی که توی ذهنش بوجوداومده بودباعث شدبرای چندلحظه نفسش توی سینه حبس بشه:اینجاکجاست؟
اون سعی کردمغزشوبه کاربندازه وبه خاطربیاره که ازچه راهی به اون مکان ناآشنارسیده امابی فایده بود.انگارحافظه ش قفل شده بود.انگارتمام راه روباچشمای بسته دویده بود.
وینس پلکهاشوروی هم گذاشت وانگشتهاشوبهم قلاب کرد.بعد همونطورکه بغضشوفرومیدادتمام تمرکزش روبه کاربردتادعایی که لی لی خیلی وقت پیش بهش گفته بودروبه یادبیاره.ازبچگی یادگرفته بودکه چیزی به نام معجزه وجودداره.چیزی که به گفته ی لی لی فقط یک بارتوی زندگی هرموجودی اتفاق میفتاد ووینس بدون اینکه انتخاب دیگه ای داشته باشه میخواست توی اون لحظه سهمیه ی معجزه شوااستفاده بکنه.اون زیرلب زمزمه کرد:خدای بزرگ وبخشنده... ولی قبل ازاینکه بتونه جمله شو کامل بکنه صدای پایی به گوشش رسیدکه باعث شدبه سرعت پشت دیوارمخفی بشه ونفسشوحبس بکنه.
صدای پاداشت نزدیک ونزدیک ترمیشد.وینس بااحتیاط ازپشت دیوارنگاه کردولی نتونست چیززیادی روتشخیص بده.تنهاچیزی که ازاون نگاه دزدکی دستگیرش شداین بودکه شخص پشت دیوارداره آروم وتلوتلوخوران ردمیشه.جوری که انگارردشدنش ساعتهاطول میکشه.
وینس اگرمیتونست ضربان قلبش رونگه میداشت تاکوچکترین صدایی ازطرف اون به گوش نرسه.امامتاسفانه نمیتونست جلوی پمپاژسریع خون توی قلبش روبگیره.گوشهاش داغ شده بودن.همونطورکه گوشه ی پالتوش روتوی مشتش فشارمیدادبانبضی که پشت گردنش احساس میکردثانیه هارومیشمرد.
اماصدای برخوردچیزی بازمین جلوی شمارش اونوگرفت.وینس جیغ خفیفی کشیدودستش روبه سرعت جلوی دهنش گذاشت.بعدهمونطورکه دستش رو-برای جلوگیری ازجیغ های احتمالی بعدی-جلوی دهنش گرفته بود،آروم ازپشت دیوارسرک کشید.

بادیدن صاحب اون صدای پاروی زمین انگارخون دوباره توی مغزوینس جریان پیداکرد.به نظرنمیرسیدکه اون شیطان توانی برای بلندشدن ودنبال کردنش داشته باشه.پس وینس توی کسری ازثانیه تصمیم گرفت:بلندشووفرارکن.
اون روی پاهاش وایستاد.چندتانفس عمیق کشیدوسعی کردتمام توانش روتوی پاهاش متمرکزبکنه.دستاشومشت کردبه سرعت ازپناهگاهش بیرون اومد.
هنوزچندقدم بیشتربرنداشته بودکه متوقف شد.یه چیزی بهش اجازه نمیدادبره. چیزی که میدونست فقط توی وجودفرشته هاپیدامیشه:وجدان!
اون برگشت وبااحتیاط به سمت غریبه رفت.باهرقدمی که برمیداشت چهره ی غریبه براش واضح ترمیشد:اول فقط پالتوی مشکیش رومیدی وپیراهن سورمه ای رنگی روکه زیرش پوشیده بود.نزدیکترکه شدتونست موهای مجعدبلندش روهم تشخیص بده.وبلخره وقتی بهش رسیدنیمرخ اون شیطان رودیدکه به خاطرتکیه دادن سرش به دیوارازدوربراش قابل تشخیص نبود.
چندلحظه باتردیدبهش خیره شدولی غریبه متوجه حظوروینس نبود.پس آروم کنارش زانوزد.
وینس نمیتونست نگاهش روازروی صورت اون برداره.انگاریه نیروی ماورائی مجبورش میکردکه بهش خیره بشه.به چشمای سبزش که حتازیراون پلکای نیمه باز میدرخشیدن،به لبای زیباوفک بی نظیرش،به آرواره های خوش فرمش که به خاطرکشیده شدن گردنش بیشترجلب نظرمیکردن وموهای بلوطی رنگی که دورگردن سفیدش ریخته وبینهایت لطیف به نظرمیرسیدن.
نگاه وینس ازروی گردن غریبه پایین ترلغزید،پالتوی نسبتن کهنه ش روازنطرگذروند ودرنهایت روی انگشتهای اون ثابت موند.
پشت دست غریبه،درست پایین استخونهای انگشتش،یه خراش بزرگ برداشته بودکه وینس حدس میزدبه خاطربرخوزدش بازمین بوجوداومده باشه.
انگشتای اون شیطان،حتاباوجودزخم بزرگ روی دستش،خیلی خیلی زیبابه نظرمیرسیدن.وینس همونطورکه به اونهانگاه میکردچندثانیه باخودش کلنجاررفت امابلخره نتونست دربرابروسوسه ی لمس اون انگشتهامقاومت بکنه.بااحتیاط دستش روگرفت وبه چشمهاش نزدیک کردتابتونه بهترجای زخموببینه.

وینس سوزش عجیبی روتوی محل تماس پوست دستش باپوست اون غریبه احساس کردامااهمیت نداد.انگشتهاشوآروم روی انگشتهای کشیده وزیبای اون شیطان کشیدوبعددوباره به زخم خیره شد.
درست لحظه ای که یه فکرجدیدتوی ذهن وینس جرقه زد،غریبه تکون خوردوصورتشوبه سمت اون برگردوند.چشماش هنوزنیمه بازبودن ولی انگارتازه متوجه حضوروینس شده بود.بدون اینکه زحمت بازکردن چشمهاش روبه خودش بده دستش روازتوی دست وینس بیرون کشیدوزیرلب زمزمه کرد:لعنتی!
وینس کمی جاخورداماخودش روعقب نکشید.اون میدونست که نبایدانتظاربرخوردی بهترازاین روازیه شیطان داشته باشه.پس یه باردیگه به آرومی دست غریبه روگرفت ودست راستش روتوی جیب پالتوش کرد.ازتوی جیبش یه دستمال درآورد،انگشت اشاره شوروی گلدوزی"وینسِ"پایین دستمال کشیدوقبل ازاینکه اون شیطان دوباره بتونه مقاومت بکنه دستمال روباظرافت دوردست اون بست.
وینس درحالی که همون سوزش قبلی روروی پوستش احساس میکرد انگشتهای غریبه روبرای آخرین بارتوی دستهاش گرفت وبهشون خیره شد.بعد،ازترس واکنش احتمالی اون شیطان دستشورهاکردوباعجله ازش دورشد.
قدمهای تندوینس دیگه دراختیارخودش نبودن.اون پاهاشوآزادگذاشته بودتاهرجاکه میخوان ببرنش.بدون اینکه حتابه مسیری که داره توش قدم برداره فکربکنه.چون فکرش جای دیگه ای بود.
وینس داشت به اون غریبه فکرمیکرد.به صورت زیباوصدای مردونه وخش دارش.ووقتی ذهنش به سمت انگشتهای کشیده واستثنائی اون کشیده شدبی اختیارلبخندزد.
پاهای وینس بلخره ازحرکت وایستادن.اون سرشوبالاآوردوبادیدن منظره ی روبروش یه نفس عمیق کشید.خودش هم نفهمیدچطوردوباره به محله ی فرشته هابرگشته.مطمئنن یه چیزی به اونجاهدایتش کرده بود.چیزی مثل یک معجزه‌.

I'm A DemonWhere stories live. Discover now