داستان از نگاه جوزفين:
با صداي زنگ ساعت چشامو بزور باز كردمو زير لب به خودم فحش دادم و حس ميكردم سرم داره منفجر ميشه.
با چشماي نيمه باز از رو تخت بلند شدم و رفتم طرف يخچال اتاقمو ي ليوان آب ورداشتمو كلافه دنبال قرص براي آروم كردن سردرد لعنتيم ميگشتم.
"اووف لعنتي كجايي؟!"
با عصبانيت گفتمو سرمو بين دستام گرفتم و ي دور به اتاقم كه خيلي شلوغ بود نگاه انداختم و اتفاقاياي ديشب يادم اومد و باعث شد سرم تير بكشه.
بالاخره ي بسته قرص زير تختم پيدا كردم ،فكر كنم ديروز كه خوردم پرتش كردم اين پايين.
سريع دوتا ازشو با نصف آب بطري خوردمو حولمو ورداشتم و رفتم تو حمومو لباسامو دراوردمو رفتم زير دوش ،
برخورد آب داغ با پوستم حس تازگي بهم ميداد.
شامپو بدنمو ورداشتم،بوش كردم ...
امم واقعا بوي وانيل خيلي خوبه. موهامو شامپو زدم و شستمشون. آب بستمُ سريع حول رو دورم پيچيدم. اومدم از حموم بيرون ،احساس ميكردم سردردم بهتر شده بود. هواي اتاقم سرد به نظرم ميومد چون از حموم اومده بودم ،لرزيدم، سريع رفتم تو كمد اتاقم تا لباس وردارم.
باورم نميشه ٢ ساعت ديگه بايد برم كالج .
البته فكر كنم خوبه چون يكم به خودم استراحت ميدم،واقعا اگه چند ماه ديگه به روند پارتي رفتن،مست كردن ،خوابيدن،بلند شدن با سردرد و دوباره پارتي رفتن مست كردن ،خوابيدن،بلند شدن با سردرد ادامه ميدادم از بين ميرفتم.
خب ، روز اول كالج چي بپوشم؟
رفتم طرف پنجره كناره تختم واستادم و يكم بازش كردم تا ببينم هوا چطوره.
باد زياد سرد نبود و هوا تقريبا آفتابي بود.. لباس زيرام از تو كشوي لباس زيرام ورداشتمو پوشيدم
ي دامن لي با ي بلوز يقع مردونه لجني ورداشتم از تو كمدمو انداختم رو تخت.
رفتم جلوي آيينه و سشوارو زدم به برق و موهامو خشك كردم ،موهاي بلند بلوندمو ريختم روشونم. يكم ضد آفتاب و ريمل زدمو ي رژ ملايم انتخاب كردم ،رو لبم كشيدم.
گوشواره هامو گوشم كردمو و به ساعت نگاه كردمو ي ساعت بيشتر وقت نداشتم.
لباس پوشيدم، گوشي ،كيف پول، سوييچ ماشين رو تو كولم انداختم.
از اتاقم بيرون اومدم ،رفتم طبقه ي پايين و سريع طرف ماشين حركت كردم و سوار ماشين شدم ،روشنش كردم.
يادم افتاد كه از ديروز گوشيم خاموشه ،از تو كولم درش آوردم. روشنش كردم،ديدم پنج تا ميس كال از آقاي مزاحم يا همون پدرم دارم.
چشم غره رفتمو شمارشو گرفتمو گذاشتم رو اسپيكر چون واقعا نميخوام بازم زنگ بزنه ..گاز دادمو از تو پاركينگ اومدم بيرونو سمت استارباكس نزديك كالج حركت كردم. تلفن هنوز داشت بوق ميخورد ،گوشيو ورداشتم و ميخواستم قطعش كنم كه از اون ور خط صداش اومد.
"عزيزم"
با تمسخر به خاطر لحنش خنديدمو گفتم
"چي ميخواستي زنگ زدي؟"
با لحن سردي گفتم. گوشي رو پام بود و دستام دور فرمون مشت شده بود و بنداي انگشتام سفيد شده بود.
صداي قورت دادن آب گلوش اومد و گفت
"حالت خوبه؟"
با لحن نامطمئني گفت
"حوصله ي حاشيه ندارم"
واقعا عصابم داشت به خاطر اينكه فيلم بازي ميكرد كه يه پدر نمونست و به دخترش اهميت ميده خورد ميشد
"جو تو حق نداري با پدرت اينطوري حرف بزني!"
با لحن تهديد آميز هميشگيش گفت
"بس كن!خسته نشدي از بس اداي پدراي نمونرو دراوردي؟"
صدام داشت بلند ميشد و نميتونستم كنترلش كنم.
"جو دختر.."
نذاشتم حرفشو تموم كنه و با عصبانيت داد زدم
"من دختر تو ي لعنتي نيستم به من نگو دخترم!به من زنگ نزن !نميخوام صداتو بشنوم ،ازت متنفرم ...دليل تموم بدبختيام فقط و فقط تويي!"
بلند داد زدم. گوشيرو قطع كردم انداختمش رو صندلي بقلم.
بغض كرده بودم و دلم نميخواست ضعيف به نظر برسم
"نميخوام گريه كنم ..."
به خودم گفتم و ي نفس عميق كشيدم ولي ي بغضيو ته گلوم حس ميكردم
سرعت ماشينو زياد تَر كردم و شيشرو دادم پايين كه قرمزي صورتم بخاطر عصبانيت از بين بره.
خيابون تقريبا خلوت بود.
رسيدم دم استارباكس و ميشه گفت شلوغ بود. دنبال جا پارك گشتم و بالاخره بعد از ١٠ دقيقه ي جا خالي شدو سريع ماشينرو پارك كردم.
كوله پشتم رو از صندلي بقل ورداشتم از ماشين پياده شدم ،درارو قفل كردمو كيف رو شونم انداختم و رفتم طرف در ورودي سريع رفتم تو صف ،به ساعت نگاه كردم ٣٠ دقيقه وقت داشتم و بايد ميرفتم و برنامه از دفتر ميگرفتم چون اون روزي كه برا گرفتن اين چيزا بود من حوصله نداشتم ،برا خودم چشم غره رفتمو و گوشيمو دراوردم تا تكستامو چك كنم تا نوبتم بشه.
هرچي تكست از مزاحم (باباش منظورشه ،مزاحم سيوش كرده) داشتم پاك كردمو بقيه تكستام از دوستام بود ي نگاه سر سري بهشون انداختمو توجهم به يكيشون جلب شد كه شماره ناشناس بود
دلم برات تنگ شده*
اين ديگه كدوم خريه؟!
ميخواستم براش بنويسم بپرسم كيه كه نوبتم شد
"خانوم نوبت شماست ،بفرمائيد "
رفتم جلوتر و گوشيمو گذاشتم تو جيبم
"ي قهوه تلخ لطفا "
سرشو تكون داد و ي چيزي تايپ كردو گفت
"٦ دلار ميشه "
كيف پولمو دراوردم از تو كولم حساب كردم و بهم ي فيش داد.
"ممنون "
رفتم كنار در واستادمو منتظر موندم تا شماره مو صدا كنه.
با انگشتام ميزدم رو پام و يادم افتاد به اون شماره ناشناس تكست بدم.
گوشيمو از تو جيبم دراوردمو بهش تكست دادم
نميشناسمت*
شايد اشتباه فرستاده. به خودم گفتم و گوشيمو تو جيبم گذاشتم. به ديوار تكيه دادم و دستامو جلو سينم قفل كردم منتظر قهوم بودم.
"شماره ي ١٣٤ "
بلندگو إعلام كردو فهميدم شماره منه و سريع رفتم طرف پيشخونو فيش دادمو قهوه تلخ گرفتمو رفتم بيرونو سريع سوار ماشينم شدم. حس كردم ي چيزي تو جيبم لرزيد
ماشينو روشن كردم از پارك درومدم و طرف پاركينگ كالج روندمو از قهوم ميخوردم،.
تابلوي آشناي ورودي پاركينگو ديدم و پيچيدم تو.ماشينو پارك كردم. كيف ورداشتم رفتم طرف دفتر تا برناممو بگيرم.
برنامه همراه كليد لاكرمو گرفتم. خب ..زنگ اول هنر دارم ، لبخند زدمو سريع رفتمو وسايلمو تو لاكر گذاشتم. ي سري وسايل برا هنر از تو لاكر ورداشتم.
خب خوبه كه خانوم مسئول دفتر بهم محل كالاسارو گفتم.
رسيدم دم در و رفتم تو كلاس پر بود و حس ميكردم همه بهم زل زدن و معذب بودمو سريع رفتم طرف صندلي كه تو رديف آخر خالي بود نشستم گوشيمو دراوردم تا ببينم ،كي بهم تكست داده ،فكر كنم بالاخره دوباره كلاس به حالت اولش برگشت. چون صداي حرف زدن دوبارشون ميومد.شونمو بالا انداختم و تكستو باز كردم. از طرف همون ناشناس بود
تو منو نميشناسي ولي من خيلي خوب ميشناسمت *
با ديدن تكستش چشام گرد شد
يعني كي ميتونه باشه؟
_________________________________________
خب ،خب اينم از قسمت اول ...
اميدوارم دوست داشته باشين
يهو دلم خواست آپ كنم
YOU ARE READING
Broken [sexual contents/Z.M]
Romanceمرگ شايد يك راه فرار باشه اما هيچوقت يك راه حل نيست.