on the road
می تونم ساعت ها همین جا زیر باران بایستم و به در ورودی فرودگاه خیره بشم...
اما من ساعت ها وقت ندارم...
من میخوام برم ...همین حالا ...مهم نیست کجا...فقط میخوام محو بشم...و دیگه هیچ وقت برنگردم....
ذهنم انقدر بی حسه که نمی تونه جلو کاری که میخوام انجام بدم رو بگیره....البته من هم قرار نیست به حرفش گوش بدم....
قدم اول محکم برمیدارم ...قدم دوم محکم تر...
تا به خودم بیام وارد فرودگاه شدم ...سالن ورودی شلوغ و پر سر وصداست احساس گیجی و بی پناهی میکنم اما به راحتی باجه های فروش بلیط هواپیما را پیدا میکنم.
هیچ صفی برای رسیدن به دختر زیبا ان طرف باجه وجود ندارد ناخداگاه به ساعت بزرگ دیواری سالن نگاه میکنم..سه و چهل و پنچ دقیقه ظهر است....
"فقط چهل پنچ دقیقه گذشته"
ذهن بی حسم میگوید.
به سختی خاطرات را عقب میفرستم...
فروشنده بلیط با لبخند مصنوعی سلام می کند.
-یه بلیط میخوام...
دختر سرش را داخل لبتابش می کند و می گوید
-به کجا؟
-مهم نیست...فقط نزدیک ترین پرواز به دورترین جا ممکن..
با گیجی به سمتم بر میگرد نمی دونم چه در نگاهم دید که دوباره دست به کار میشودولبخند مصنوعی اش برمیگردد.
لابد برایش دیدن یک مرد خیس ، بریده از همه جا که فقط میخواد گم و گور شود عادی است...کسی چه می داند؟
پرسید:فرست کلاس یا عادی؟
کیف پولم را از جیب پشتم در میارم ..کارت بانکی حساب پس اندازم بهم چشمک می زند...
قرار بود با این پولی که پس انداز کردم خونه ای بزرگ بخرم و....
خاطرات را دوباره عقب میفرستم..
الان دیگر مهم نیست قرار بود با این پول چه کنم ...
-فرست کلاس لطفا...
عجیب است که اولین پرواز گران قیمتم باید الان باشد؟؟؟
بقیه مدارکم را هم در میارم...پاسپورت ، کارت شناسایی...
هر چیزی که منو از این جا دور کند.
فروشنده بلیط بلاخره گفت :
تنها پروازی که به شما میخوره پرواز ساعت4:45دقیقه به مقصد پاریسه...
با بدبختی زیر لب می نالم :پاریس....
این بار دیگه نمی تونم جلو ان خاطرات لعنتی را بگیرم....
" لمیده روی کاناپه با بی حوصلگی کانال های تلویزیون را عوض میکنم...میدونم تو هیچ کانالی چیزی که من بخواهم پخش نمی کند ولی واقعا کار دیگری ندارم انجام بدهم....
او اما انگار چیزی جذابی پیدا کرده...روی سینه ام خوابیده و با اخم به ریش های تک و توک بیرون زد صورتم با اخم نگاه میکند و بعضی اوقات انها میکشد.
درد دارد ولی از این مرکز توجه اش باشم لذت میبرم پس چیزی نمی گویم....
یکی از شبکه ها مستندی درباره پاریس نشان میدهد یک پل بزرگ بر روی رود سن که حفاظ هایش پر قفل ها رنگارنگ است.
توجه اش جلب میشود و در حالی که با افسوس به تلویزیون نگاه می کنند می گوید:من همیشه عاشق این بودم برم اینجا...
فکر کن اون بالا وایستی و کلید قفلی که توش ارزو کردی رو بندازی تو رودخونه ...
بعد نیشخندی زد و دوباره سمت من برگشت و گفت :خیلی مسخره است میدونم ولی خب.....
به لب هایش خیره میشوم
- اگر مسخره بود این همه قفل اونجا جمع نمی شد.....نظرت چیه تابستون سال دیگه باهم بریم پاریس ...حتما خیلی خوش میگذره...
به چشم هایم خیره میشود ...برق نگاهش دیوانه ام میکند..
با خنده گفت :جدی میگی!؟
-چرا که نه....میخوام ببینم چه ارزویی میکنی !
موهایم را نوازش می کنند انقدر نزدیکم است که که رگه های سیاه داخل چشم های ابیش را به وضوح میبینم
زمزمه کرد
-تو رو ارزو میکنم .....همیشه و تا ابد....همیشه و تا ابد
همیشه.......و.....تاابد...
ههه
دورغ می گفت ."-همین پرواز پاریس میخواید یا نه؟اگر نمی خواید یه پرواز برای ملبورن هست .....
خاطره اوقاتم را تلخ کرده ...احمقانه است ولی طعم بوسه هایش هنوز روی زبان هست....
به سختی میگم
-نه همون رو میخوام ....
فروشنده مدارک را بر میدارد...
میخوام به پاریس بروم.... بالای همان پل رود سن.. و خودم را به جای کلیدی که قرار بود من را همیشه و تا ابد کنار او نگه دارد در رودخانه غرق کنم...NIKI♡
YOU ARE READING
On the road | h.s
Fanfictionهری به اخر خط رسیده بود. تمام چیزی که بهش باور داشت...همه ی اون چیزهایی که دوست داشت...تمام ارزو هاش...در چند دقیقه نابود شده بود..... و هری اصلا نمی دونست حالا قرار با زندگیش چی کار کند...